تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

بده باد ببره غصه هاتو ^_^

منوی بلاگ

شیرین ترین قسمت نوشتن تو وبلاگ، خوندن پستای قبلیه :)) 

در درجه ی بعدی یهو ۶ ۷ تا نظر جدیده، بعدشم احتمالا پاسخ جدیده:)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۰۴:۲۴
حیات ..

اگه با شخصیت همین الانم و مغز همین قدریم بخوام مادر بشم..که حتی اسمش هم سنگینه برام:/ 

اولین چیزی که میاد تو ذهنم اینه که از اون مامانای نگران میشم، نگران اینکه بچه م چجوری بزرگ بشه، غذای سالم بخوره،شبا زود بخوابه، لباس مناسب بپوشه، از چه اصول تربیتی ای استفاده کنم، با کی میگرده با کی حرف میزنه، نگران اینکه یوقت لوسش نکنم، نگران اینکه قاطعیت و لطافتم براش به حد کافی باشه..بیش از حد براش فداکاری نکنم یا اینکه به اندازه ی کافی محبت کلامی و عملیمو بهش برسونم..

نگران اینکه یه وقت نفهمه چقدر براش دغدغه دارم و نگرانشم:))

سعی میکنم اگه پسر بود پا به پاش کشتی بگیرم و ماشین بازی کنم،اگر هم دختر باهاش عروسک بازی و خاله بازی کنم، تو همین بازیا بچه ها خیلی چیزارو یاد میگیرن:)

+از وقتی که خواهرم باردار شده فهمیدم چقدر موهبت بزرگیه مادر شدن، باید ۹ ماه از کسی که توی وجودته مراقبت کنی، حواست به کارات و حرفات باشه، حواست غذایی که میخوری باشه چون همش روی اون‌ موجود که هنوز ظاهرشو ندیدی ولی توی لحظه به لحظه ی زندگیت حسش میکنی تاثیر میذاره، حتی موقع خواب هم اولویت با اونه و باید جوری بخوابی که اذیت نشه

البته مادر شدن فقط به دنیا اوردن بچه نیست، این فقط یه قسمتشه:)

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۰۹
حیات ..

هر روز تصمیم میگیرم که شب زود بخوابم و صبح زود پاشم،ولی به ندرت پیش میاد قبل از ۲ بخوابم،به هر حال صبح ساعت ۹ ۱۰ از خواب بیدار میشم،اگه کلاس آنلاین نداشته باشم موهای برق گرفتمو با شونه ی چوبی شونه میکنم، دونه های ریخته رو می شمارم از اینکه تعدادش زیر ده تا شده خوشحال میشم ولی خب بازم وقتی به فرق سرم نگاه میکنم ، غصه ی کم پشتیشو میخورم..
هر چند دقیقه یه بار با الفاظی مثل: الوووو ....نخوابیییی....بیداریییی....پسررررر....امیررررر...می شنوییی..
شوک وارد می کنم به داداشم که چرت نزنه وسط کلاس آنلاینش.
قمیشی گوش میکنم صبحونه میخورم، گاهی وقتا هم پادکست گوش میکنم به ویژه پادکستای مشتبی شکوری خوبم.
اگه خییلی حالم خوب باشه، لباس مجلسی دامن دار میپوشم حرکات موزون پیاده میکنم..روزای فرد یه ساعت میرم باشگاه، تنوع خیلی خوبیه، کلا هم ۵ ۶ نفریم..
اممم...بعد اینکه، به آینده زیاد فکر میکنم خیلی زیاد و اعصابم خرد میشه واقعا، هی تو اینستا رشته های مد نظرم واسه ارشد و سرچ میکنم،هی تصمیمم عوض میشه:/  اینکه واسه آینده ی تحصیلی و کاریم برنامه ندارم ذهنمو خیلی آشفته میکنه ولی تصمیم گرفتم زیاد بهش فکر نکنم و هی نزنم تو سر و کله ی خودم  و صبر کنم..
حس میکنم از اینستاگرام استفاده ی مفید میکنم، دوستامو که دم به دم دقیقه استوری میذارن و میوت کردم، آدمایی که جلب توجه میکنن هم آنفالو کردم، بیشتر پیجایی که مرتبط با رشتم هستن و یا آشپزی و بافتنی و مدل لباس فالو کردم، خودمم فعالیتی ندارم:)
یه قسمت بزرگی از روزمو تو فضای مجازی سیر میکنم،
راستی کتاب هم میخونم، سریال قورباغه هم میبینم ولی دیگه تصمیم گرفتم نبینم چون قسمت هفتش مسخره بود و اصلا جذاب نبود، مثل کتاب ملت عشق که چند صفحه ی آخرش و نخوندم و به این نتیجه رسیدم که هر چیزی که مردم ازش زیاد تعریف میکنن بهترین نیست..
روزی ۶ تا لغت از کتاب ۵۰۴ هم میخونم و مرور میکنم...و...
حال و حوصله داشته باشم دست به ملاقه میشم و آشپزی میکنم ولی فقط غذاهای جدید درست میکنم.‌حوصله غذاها و شیرینیای قدیمی رو همه بلدن و ندارم.
دیگه دیگه چی میخواستم بگم بهتون؟؟آهان..خیلی وقتا میام و میخونمتون ولی واکنش نشون نمیدم،حقیقتا سرعت پایین بیان و پنل حوصلمو سر میبره، ولییی خییلی خوشحالم که این محیط آروم و راحت و سالم و دارم تو زندگیم:)
فقط خواستم بنویسم و از شرایط حالم بگم، خیلی مراقب خودتون باشید، ماسک بزنید حتما، اگه تونستید دو تا بزنید.


 

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۹ ، ۲۲:۰۲
حیات ..

یه مدتی بود که از فکر کار کردن و مستقل شدن اومده بودم بیرون و به این نتیجه رسیده بودم که هر وقت درسم تموم شد بهش فکر کنمو فعلا سر این ماجرا جوش نزنم..
تا دیروز که داشتم استوریای اینستاگرام یه پیجیو چک میکردم تو اون قسمت اسک می اِ کوئسشن،پرسیده بودن شلغتون چیه و در آمدتون چقدره...بالاترین در آمد مال آنلاین شاپا و پیجای تبلیغاتی اینستاگرام بود و حتی درآمدای ۱۰۰ میلیونی داشتن..من باز دوباره رفتم تو فکر...فکر اینکه نکنه دیر بشه واسه شروع کار جدید و نکنه نتونم در آینده شغل درست و حسابی و درآمد کافی داشته باشم،نکنه بی خردی کنم و تلاش زیاد کنم و نتیجه ی کافی نگیرم و فکر کردن به این ماجراها ۷۰ درصد روزمو به خودش مشغول کرد....بعد دوباره تهش به این نتیجه رسیدم که من اصلا طمع پول ندارم،پولدار شدن و دوست دارم و خیلی از اهدافم با پول زیاد اوکی میشن ولی خب درآمد نامحدود تو اولویتم نیست،و کمال و تو پولدار شدن نمیبینم..حاضر نیستم به خاطر پول کاری بکنم که برخلاف تیپ شخصیتیمه...هیچوقت دلم نمیخواست قانع باشم ولی متاسفانه یه سری جاها هستم:/
وقتی یه سری دوستام و میبینم که تو سن کم هم کار دارن و هم درس میخونن، مغز بی ادبم سریع شروع میکنه به مقایسه کردن و غصه خوردن...بعد خودم و با اینکه دختر جان هرکسی زندگی خودشو داره و تو از درون و آینده خبر نداری خودم و قانع میکنم:))

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۳ آذر ۹۹ ، ۱۲:۰۰
حیات ..

نمیدونم چرا اینقدر غم داره این روزا...حتی دلم نمیخواد بگذره، چون نمیدونم بهتر میشه یا نه..

آمار خبرای بدی که میشنوم هر روز خیلی زیاد تر از خبرای خوب شده..خدایا خودت درست کن این اوضاع و..

تنها دل خوشیم اینه که دارم خاله میشم و با تصور حس کردن وجودش معصومش کنار خودم عشق میکنم.

 

 

میشه زیاد برای سلامتی همه ی مریضا دعا کنید؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۱۷:۳۰
حیات ..

نمیدونم از کجا شروع کنم..
خیلی وقته یادداشتای گوشیم پر شده از مطالب درسی و دانشگاهی و به ندرت لا به لاشون چیز به درد بخوره پیدا میشه..
ولی خب دلم خواست بنویسم،..دست و دلم مث به سابق به نوشتن نمیرفت ولی خب خوندن آرشیو وبلاگ تحریکم میکرد به نوشتن تا شاید تو آینده ی دور و نزدیک لب خند بیاره رو لبم..
احتمالا این پستم تبدیل به طومار بشه، چون میخوام تعارف و وسواس و بذارم کنار و از هر دری بنویسم..میتونم بگم نسبت به آخرین باری که نوشتم،یه کوچولو شرایط زندگیم تغییر کرده..البته فضا همون فضای کرونایی مرداد ماه، فقط فصل شده فصل مورد علاقه من و زندگی روتینم با خونه نشینی ادامه داره با اینکه تفاوت که مدل متفاوت درس خوندن و تجربه میکنم و آلارم گوشیم و برای بیدار کردن داداشم محض کلاس مجازی کوک‌ میکنم..پدرم بازنشسته شد و به قول خودش وارد فصل جدیدی از زندگی شده و بسیار راضیه از این وضعیت ولی من از چشماش میخونم که چقدر دلش گرفته:(
بعد از سال ها و مدت ها خونمون و عوض کردیم‌ و نقل مکان کردیم...شاید همه ی اینا دست به دست هم داد تا حس کنم که وارد فصل جدیدی از زندگیم شدم...راستش با اینکه حالم از اسم کنکور بهم میخوره و هر روز خداروشکر میکنم که دیگه کنکور ندارم، گاهی وقتا احساس پشت کنکور بودن بهم دست میده با این وضعیت خونه نشینی و از اون ترسناک تر اینکه کماکان با پیشنهادات خانواده برای کنکور دوباره رو به رو هستم://
به شدت فکرم درگیر چیزیه که نمیدونم چیه، و انگار دنبال کاریم که همه جا برای پیدا کردنش سرک میکشم و قصد دارم که به واسطه ش راحت تر بتونم آینده ی رویاییمو تصور کنم...دارم رنج می کشم از حس کمال گرایی و حساسیت بیش از حدی که آزارم میده، و دلیل ناآرومی و دنبال اون چیز ناشناس بودن هم اینه که من ۲۱ سالگیمو یه جور دیگه تصور میکردم..اینکه نمیتونم آینده و موقعیت کاری و اجتماعی ۱۰سال و یا حتی ۵ سال بعدم رو واضح تصور کنم آزارم میده، آدمی که دارم بهش تبدیل میشم و دوست ندارم، دلم نمیخواد بشم آدمِ نگرانِ استرسی که گاهی یه لیوان آب میخوره که ضربان قلبش آروم شه...و گاهی وقتا کوچک ترین صداها هم رو اعصابش ویبره میرن و حاضر هر کاری بکنه که کسی مزاحمش نشه...من همون آدمیم که امتحانای نهایی مدرسشو ۴ صبح پا میشد میخوند و عین خیالش نبود..تو این لحظه تنها نیرویی که میتونه آرومم کنه اون نیروی معنویه که همیشه قلبمو آروم کرده..
اولین باریه که دارم در مورد این مسائل اعتراف میکنم..
نمیدونم اینکه آدم از تنهایی لذت ببره خوبه یا نه، ولی دوره ی قرنطینه و ترس برای هر بار بیرون رفتن و با خیال راحت بیرون نرفتن باعث شد عادت کنم به خونه نشینی و سعی کنم لذت ببرم ازش، و چقدر بده که لذت های بیرون خونه از زندگی و با خیال راحت و یادم رفته و برای همین خونه نشینی و ترجیح میدم به همشون...
تقریبا هر روز سر میزنم به اینجا و کم و بیش میخونم وبلاگای یه سریاتون و وقتی ببینم ستاره ی روشنش چشمک میزنه و من نمیتونم بگذرم..یه وقتایی ناراحت شدم یه وقتایی خوشحال،با خوندن وبلاگ کودکانه هایم تمامی ندارد شارمین بی اختیار اشک میریختم‌ و با تمام وجودم صبر میخوام براش از خدای بزرگ...
امیدوارم درد و غم و غصه و هر مسئله ای که جسم و روح دوستان وبلاگی عزیزم و آزرده میکنه دور باشه ازشون، و جهان ازین درد لعنتی نجات پیدا کنه...
میسپارمتون به خدای مهربون، دلتون پر مهر و آروم:)

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۹ ، ۱۱:۴۲
حیات ..

دیشب بعد از مدت ها یه خواب عجیب و دلهره آورِ با جزئیات دیدم،

خواب دیدم استاد ریاضی ۲ مون تو حیاط مامان بزرگم اینا نشسته داره برگه های امتحان و تصحیح میکنه،یهو صدام‌ کرد گفت بیا بشین پیش من، برگمو اورد بیرون جلوی همه ی بچه ها شروع کرد به غر زدن، تو خواب قلبم بوم بوم میزد:/

بهم گفت این چه طرز امتحان دادنه؟مگه من نگفتم بنویسید مشبتی ؟تو چرا نوشتی مجتبی ؟؟

منم گفتم آخه استاد مجتبی درسته، مشتبی میخونیمش:/

گفت من کاری ندارم چی درسته، من همونی که بهتون درس دادم و میخوام

بعدشم گفت من برگتو بهت نمیدم ، باید بابات بیاد من بهش بگم این چه دختریه شما دارید بعد نمرتو بدم:|

یادمه ۱۵ شده بودم ولی استاد ول کن نبود:))

 

+تعبیرش اینکه امروز نمره های ریاضیمون اومد://

++نپرسید مجتبی یا مشبتی چه ربطی به ریاضی ۲ داره که خودمم نمیدونم:دی

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۱۳
حیات ..

دلم واسه حس و حال روزایی که واسه کنسل شدن امتحان ریاضی ۱۰۰ تا صلوات نذر میکردم و امتحان هم در کمال ناباوری کنسل میشد تنگ شده

اون موقع دلم قرص بود به‌ خدایی که هرر چی بگه همون میشه و همیشه به حرفام گوش میکنه، فقط کافیه نزدیکش بشم...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۹ ، ۲۳:۳۱
حیات ..

چیههه این امتحان که مجازی و به صورت جزوه و کتاب باز هم دل و روده ی آدم و میاره تو حلقش؟://

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۹ ، ۱۲:۰۴
حیات ..

دیروز داشتم  با یکی بچه های خوابگاه حرف میزدم(در اصل چت میکردیم)، ‌

میگفت شاید با اتوبوس اومدم واسه تخلیه..گفتم آخه بارت زیاده راهت دوره،سختت میشه 

گفت نمیدونم چیکار کنم، نمیتونم با مامان و بابام بیام

تو کمدم یه چیز ناجور دارم:/ گفتم چی ؟گفت شیشه شیرoo_00

(اینم بگم که تک فرزند و یکی یدونست و مامانش همه ی وسایلشو چیده تو کمدش مطمئنا اگه بیاد بازم خودش جمع میکنه همشو)

گفت آبروم در خطره میتونی اگه زود تر رفتی برداریش یه جوری نابودش کنی؟کلید کمدم رو تختمه..

گفتم آخه شیشههه شیررر؟ گفت با یکی از بچه ها جرئت حقیقت بازی میکردیم، گفتن باید تو شیشه شیر، شیر بخوری:| 

راستش باور نکردم، نمیدونم چه کاسه ای زیر نیم کاسه ست،

میگفت هر کاری میتونی بکن که نابود شه:/ دفنش کن،بسوزون:/

آخه زباله های خوابگاه هم تفکیک میشن نمیشه انداخت تو سطل آشغال اونجا..خودشم که نیست منم ازوجایی که مغز خیلی محتاطی دارم و تو این چند وقت چیزای ندیده و نشناخته و عجیب و غریب زیاد دیدم کلا گزینه ی انداختنش تو زباله های خوابگاه و خط زدم.

تازه اونی که این دوستم باهاش بازی کرده بود و پیشنهاد شیر خوردن تو شیشه شیر داده بود اصلا آدم نرمالی نیست:|

ذهن فعالم همش سمت مسائل اروتیک میچرخه:///

همش فکر میکنم  یه رازی داره که ازش بی خبرم و فکر میکنم نکنه روم به دیوار شیشه شیر ابزار کارای خاک بر سری باشه و هی فکر پیچوندن میزنه به سرم، 

از یه طرف میگم‌ بابا شیشه شیره دیگه

مرام و معرفت به خرج بده، ریسک کن

فوقش میذاریش تو یه نایلون مشکی بعد میندازیش تو سطل آشغال خیابون:)

اصن شاید اوردمش خونه نگهش داشتم واسه بچم:دی

 

عجب گیری افتادیمااا

 

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۴۰
حیات ..