تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

بده باد ببره غصه هاتو ^_^

منوی بلاگ

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

چگونه می توان چشم از تو پوشید وقتی تمام وجودم خواستنت را هجی می کند؟
آن زمان که نگاهم به نگاهت گره میخورد از کنترل حرکت دستانم عاجزم...اصلا میدانی چیست؟..من بی اراده ترینم در برابر تندی وجودت وقتی تمام سلول هایم در آتش فلفل هایت می سوزند و من همچنان بی شرمانه با چشم های سرخ از حدقه در آمده دستانم را به سمتت دراز میکنم...گلو درد که چیزی نیست جانم را فدایت میکنم:)))
ای که به هنگام گلو درد راحت جانی مرا!! فقط بمان فقططط بمااان....ببین کنار تو حال من خوبه تا آخرش مال خودم باش😢😢
سر کشیدن سرکه ات هم آرزوست...

امضا:یک ترشی کلم دوست 






+عنوان از "یه خونه"ی امید افخم با تغییر

++نمیدونم چرا نه قالب به دلمه نه اسم وبلاگ:/عوضشون کنم؟
۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۷ ، ۲۲:۵۳
حیات ..
نمیدونم این گنجشکا چی از دودکش بخاری اتاق من میخوان:/؟جای نرم و گرم واسه شروع زندگی مشترک؟یا جزغاله شدن خودشون؟یا اینکه قصد دارن منو راهی دیار باقی کنن:/؟حالا خوبه دودکش از جهات بالا پایین چپ راست سرپوش داره...خلاصه این آخرین باری بود که اقدام به چک کردن لوله بخاری کردم،هرچی دیدید ندید حلال کنید:|

بعدا نوشت:بعد از کلی فکر کردن،یادم اومد که قالب نخ و کامواییه من یه زمانی واسه آپریل بود،دقیق نمیدونم اسمش آپریل بود یا پریم،خلاصه پ ر م داشت:/ولی خب یه مدت خاموش میخوندمش بازم نمیدونم الان مینویسه یا نه..
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۷ ، ۲۲:۲۰
حیات ..
من همیشه تو رویاهام خودم و تو یه دهکده تصور میکردم،یه دهکده ی سبز که تهش میرسه به یه آبشار با آب سرد سرد و زلال...
دوست داشتم تو یه خونه ی دوبلکس چوبی با سقف قرمز زندگی کنم،تو حیاطش سبزیجات بکارم،یه چندتا درخت میوه هم داشته باشم که دیگه محتاج تره باریا نشم...تو رویاهام حیاط خونم یه فضای سبز بزرگ بود که چمناش همیشه کوتاه شده بود و سبز سبز بود،دور حیاطم نرده های چوبی قرمز کشیده بودم...شاید فکر کنید که حتما گاو و گوسفند و الاغ و سگ و گربه و مرغ و خروس هم داشتم،ولی نه نداشتم:|(فوبیای من از این موجودات داستان داره که بعدا تعریف میکنم)همسایه بغلیم به جای کیک و شیرینایی که واسش میفرستادم ظرفشو با تخم مرغ و ماست بهم بر میگردوند..
خلاصه یه زندگی فوق ارگانیک داشتم،صبحا هم با افتادن نور آفتاب رو چشمم از خواب بیدار میشدم،با موزیک انرژیک صبحونه میخوردم،بعد سوار جیپم میشدم و از روستا میزدم بیرون،شب ها هم کنار شومینه چای و کیک میخوردم و گوشیمو چک میکردم یا کتاب میخوندم،آخرشم با پسر موخرمایی همسایمون که همیشه منو از دردسرایی که برام درست میشد نجات میداد ازدواج میکردم،بعدش سه تا بچه داشتیم که همشونم قیافه ی غربی داشتن و آخر هفته باهم میرفتیم پیک نیک و پن کیک موزی و کره ی بادوم زمینی میخوردیم،آخرشم داستان به خوبی و خوشی تموم میشد (حالمم خوبه😂😉)...امروز که دیدم برادرم داره کارتون رویاسواری(روز های یکشنبه و سه شنبه ساعت 18 از شبکه ی پویا) رو نگاه میکنه،یاد تخیلات خودم افتادم و خاطرات و تصورات بچگیام برام زنده شد...البته در حآل حاضر همچین تصوراتی ندارم واسه همین خواستم بنویسمشون تا یادم نره چون به نظرم بامزه بودن،جالبه من وقتی کارتون میبینم یاد میره چند سالمه !خیلی سریع خودم و میذارم جای شخصیت اول داستان فرقیم نداره پسر باشه یا دختر..اصلا کارتون دیدن یه حس و حال دیگه ای داره:)))
+این عکس موتور بغل وبلاگ هم ته مونده ی همون خیالات دوران کودکیه که احتمالا از پت پستچی الگو گرفتمش:/
۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۷ ، ۲۰:۴۶
حیات ..

انگار بیان هم حال و هوای پاییزی به خودش گرفته،مثل یه کوچه ی خلوت شده که هرازگاهی اهالیش هوس نون خریدن می کنند:/

منم هی میخوام بنویسم نمیشه،وسواس عجیبی پیدا کردم،حتی حوصله پست خوندن و کامنت گذاشتنم ندارم..چند روزیه که دلم میخواد یه مدت نباشم و خودم و از زندگی هاید کنم بعد که حالم خوب شد برگردم به زندگیم.ای کاش میشد این دوره های چرت که حس خوبی تو زندگی نداری رو حذف کرد، من چند روز پیش که خیلی شنگول و شاد و بودم فکر میکردم شرایط ازینی که هست بهتر نمیشه حتی تصور اینکه امروز به این نتیجه برسم که چقدر من بیچاره و فلک زدم هم نمیکردم:))))

دلم یه چیزی میخواد که نمیدونم چیه:/نمیدونم خوردنیه،پوشیدنی،رفتنیه،ولی فکر کنم همه موارد باشه...این روزا تقریبا هیچ ارتباطی با دنیای واقعیم به جز خانوادم ندارم،ماهی دوبار از خونه میزنم بیرون(اونم واسه آزمون)

دلم میخواد برم اون هتل بی ستاره ی رو کوه های آلپ و شب موقع خواب ستاره ها رو نگاه کنم...بدون اینکه نگران گذر زمان باشم.


ای کاش صمیمی ترین دوستم اینقدر باهام سرد برخورد نمیکرد:(

از کم محلی و کم توجهی متنفرم:/


آهان راستی، تموم شدن ماه و صفر و رقصیدن و آهنگ شاد گذاشتنه بدون عذاب وجدان و تبریک میگم:))   

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۷ ، ۱۸:۳۰
حیات ..

حدود 10 سال پیش منو دوستام تو کوچمون بازی های عجیب و غریبی اعم از یانگوم  بازی میکردیم،منم چون از آدمای مهم کوچه بودم همیشه نقش یانگوم و میدادن به من،ینی خودم انتخاب میکردم..بقیه دخترا هم بانو هن و چوئی و گیومیونگ میشدن،اون بیچاره ها چون منو قبول داشتن وقتی بهشون میگفتم تو فلان شو! میگفتن چشم:/(البته الآن بانو چوئیمون ازدواج کرده.. خودش و میگیره همش:/ بهش گفتم تبریک میگم جوری چشماشو چپ کرد گفت مرسی انگار میخوام نامزدشو بدزدم)

نقش افسر مینجانگو هم معین بازی میکرد،ینی چون ما از همه بزرگتر بودیم بهتر میتونستیم این نقشارو بازی کنیم،معین یه سال از من بزرگتر بود،از شانس اون تابستونم چون میخواست جهشی بخونه،از ترس مامانش همیشه با کتاب میومد تو کوچه منتظر می موند تا بقیه بچه ها جمع شن..   معین یه پسر آروم بود ،اون قسمتی که افسر مینجانگو سرما خورده بود هرچی به سر و صورتش با خلال دندون طب سوزنی میزدم صداش در نمیومد... با بر و بچ براش با علف و مورچه و آب سوپ مورچه درست کردیم،الکی خورد و سریع خوب شد:| یه بارم کل کوچه رو دوتایی قدم زدیم و در مورد مسائل قصر حرف زدیم.

البته کارمون به قسمتای آخر سریال نکشید:) 

بعد از اون تابستون از کوچمون رفتن،و ما هیچوقت خانوادشونو ندیدیم و فقط تلفنی خبر داشتیم،امروز اتفاقی تو پیاده رو دیدمش،اون که مطمئنا منو نشناخته،خیلی عوض شده بود،زشت شده بود..ولی بازم چهره ی آرومی داشت.


امروز یکی از همکلاسیای پیش دبستانیمم بعد از 14 سال سر جلسه ی آزمون دیدم ..پشت سرم نشسته بود،دو بار برگشتم نگاهش کردم میخواستم یه چیزی بگم ولی نگفتم...خودشم مشکوک شده بود..گفتم بیخیال آدما عوض میشن...اصلا بهش بگی ما 14 سال پیش باهم همکلاسی بودیم که چی بشه:/حالت چهرش و اسمش و صداش تو ذهنم ثبت شده بود..  

عجب روزی بود امروز،خیلی وقتا دلم واسه اون روزای شیرین تنگ میشه..ای کاش حافظم یاری میکرد و همشونو دقیق تر تو ذهنم ثبت میکردم:)

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۷ ، ۱۹:۱۰
حیات ..