تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

بده باد ببره غصه هاتو ^_^

منوی بلاگ

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

 برعکس پارسال که هیچ سوژه ای نداشتم واسه نوشتن و ناراحت بودم ازین بابت ،امسال زندگیم پر از سوژه و تجربه و اتفاقات جدیدیه که کاش میشد همشونو تعریف کرد.

حجم مسائلی که تو این دو ماه یاد گرفتم،تجربه کردم و لذت ها و رنج های جدیدی که حسشون کردم خیلی زیاد تر از تمام سالاییه که عمر کردم،باورم نمیشد که حتی اون نیمچه تلاشی که کردم هم منو به تمام اون چیزایی که در حال حاضر از زندگی میخواستم برسونه..گفتم در حال حاضر چون تصمیم گرفتم فعلا زیاد به آینده فکر نکنم..ظاهرا چیز زیادی نمیخواستم..ولی مثل اینکه باید بهای دقیق و به اندازه ای براش میدادم..

شاید اگه یه کم بیشتر تلاش میکردم..شهر ،دانشگاه،رشته و تقریبا همه چی عوض میشد و من نمیتونستم مسیر خوابگاه تا دانشگاه و قدم بزنم و از دیدن جنب و جوش مردم دم غروب و تو هوای نم دار سیر نشم..نمیتونستم هر روز گلای گلفروشی تو مسیر و دید بزنم و حسرت کاکتوساشو بخورم..

یا نمیتونستم با دخترای با اصالت و بی اصالت خوابگاه که اخیرا یک دقیقه هم نمیتونستم تحملشون کنم آشنا شم.

این تحمل نکردنه دوره ایه،حالا بعدا تعریف میکنم چه ماجراهایی باهم داشتیم..نمونش یکی از بچه هاست که همش غر میزنه و شکایت میکنه

اون روز هم تو آشپزخونه تا منو دید شروع کرد که قاشق و چنگال من نیستتت!!کجاستتت!

انگار من مسوول اشیای گم شده یا شورای حل اختلافم..

بعد آروم تر گفت من مییییدونمم یکی برش داشته که منو اذیت کنه:|||

قشنگ با حالت تاسف و پوکر وار نگاهش کردمو گفتم بگرد پیدا میشه:/

بعد سه روز باز صداشو شنیدم که میگفت در قابلمه ی من کجاستتتت!!؟؟واییی خدایااا چرا همه ی وسایل من غیب میشههه؟؟؟!!!

دیگه واقعا اعصابم خرد شده بود..گفتم عزیزم؟؟

قاشق و چنگالتو پیدا کردی؟؟؟

گفت آره

گفت تو کابینتم زیر وسایلام بود..ندیدم

گفتم خداروشکر بازم خوب نگاه کن ایشالا که پیدا میشه:|||

هوووف خب چشاماتو وا کن دیگه خواهر من

در کل درگیری های زیادی داریم و هر روز یه مسوول میارن بالا و صداشونو میبرن بالا بهم تهمت میزنن همو قضاوت میکنن..منم در این مواقع میرم تو اتاق در و هم محکم میبندم بعدشم محکوم میشم به کسی که هیچوقت مشکلاتشو بیان نمیکنه ولی من به سبک خودم بیان میکنم

و یه سری چیزا هم تحمل میکنم و میسازم. 

بگذریم اینم یه نوع تجربه ی جدیده..

البته با آدمای فوق العاده ای هم آشنا شدم..

نوع نگرانی هام تغییرکرده و حتی بزرگترینشون هم به اندازه ی استرس دوران کنکور نیست!

هربار هم که میخوام برم خونمون با سوژه های جدیدی رو به رو میشم..مثلا یه بار یه پسر ایتالیایی تو ماشین بود که من اواخر سفر فهمیدم از یکی از مناطق ونیزه:/

طفلکی خودشم خوب انگلیسی بلد نبود..دو تا لغت نامه دستش بود میخواست سر قیمت چونه بزنه...متاسفانه اون روز سرما خورده بودم و صدام خروسی شده بود و جو هم سنگین بود نشد باهاش کانورسیشین داشته باشم:دیی

راستش و بخوایید به اصرار یکی از دوستام که همون لحظه مثل ندید پدیدا در جریان هم سفر شدنم با یه پسر مو فرفری طلایی شلخته ی ایتالیایی قرار گرفته بود ازش عکس هم گرفتم:/

ینی اون عقب نشسته بود من جلو..گوشی و برعکس کردم

گذاشتم رو تایمر😂😅

نگم که چه استرسی و متحمل شدم...تو یکی از عکسا مستقیما داشت به دوربین نگاه میکرد..یه کم ترسیدم که نکنه فهمیده باشه و بعد از پیاده شدن خفتم کنه:/😂

بقیه حرفا بمونه واسه بعد..الان یه کم خجالت میکشم از بیان..حس بنده ای رو دارم که فقط،موقع سختی ها و مشکلات نماز میخونه و دعا میکنه:))

 

+امیدوارم هیچ آدم خوش بینی اونقدر تو زندگیش بد نیاره که تمام اعتقاداتش در مورد خوش بینی بر باد بره:)

 

++کم کم داره یه هفته میشه که اینترنت نداریم..دلم نمیخواد عادت کنم به نبودش ولی واسه معتادین به این عرصه لازم بود یه مدت دور باشن از فضاهای مجازی..

ولی خب خیلیا کارای واجب دارن ://

راستی اگه سایتی واسه دانلود فیلم و آهنگ میشناسید ممنون میشم معرفی کنید بهم (:

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۲۲:۴۹
حیات ..

میگفت من بچه ی آخرم

پدر و مادرم قرار بود منو بدن به دایی و زن داییم که بچه دار نمیشدن ولی خب وقتی به دنیا اومدم به دل بابام نشستم و نگهم داشت

سر دانشگاه رفتنمم کل فامیل و مشاور و معلم بسیج شدن که با بابام صحبت کنن تا رضایت بده وگرنه میگفت دختر و چه به دانشگاه راه دور...هرچند که فقط استان خودمون و زدم

گفتم اوهوم..اون مشکلی نداشت با اومدنت ؟[منظور از "اون" یار شخص مذکوره که یه ریز باهم حرف میزنن]

گفت یه کم غر زد و سختش بود که خودش بمونه پشت کنکور و من برم دانشگاه ولی خب طبق معمول حرف حرف من شد.

پرسیدم چند ماهه باهمید؟گفت ماه؟گفتم خب سال؟:دی

گفت دو روز بعد میشه چهار سال

از وقتی که نهم بودیم:))

وقتی گفت نهم خیلی احساساتی شدم خودااا

نهم آخه:/

ازش پرسیدم عکسشو داری؟

دیدم چپ نگاهم کرد، راستش از حرفم پشیمون شدم..گفتم اصلا نخواستم:/عکسشم مال خودت:/

گفت نهههه...تو خجالت نمیکشی بعد از چهار سال بهم میگی عکسشو داری؟نداشته باشم؟:))

میگفت تو بی تالک آشنا شدیم هیچوقت فکرشو نمیکردم جدی بشه،و خیلی کم باهم رفتیم بیرون چون محل زندگیمون کوچیکه:)

و من هی ازش از خاطراتشون سوال میکردم و هی چشمام قلبی میشد

از روزی میگفت که یارشو با داداش دوقلوش تو خیابون اشتباه گرفته بود

از مدرسه هاشون که نزدیک هم بود و بعد از زنگ آخر کنار مسجد بغل منتظر هم میموندن..

میگفت با پسرای امروزی فرق میکنه

گفتم مرد زندگیه؟:))گفت دقیقا

یه کم تعریف کرد ازش

برعکس همیشه که معمولا حس مثبتی ندارم به همچین رابطه ها

به رابطه ی اینا خیلی حس خوبی دارم،خیلی رمانتیکه به نظرم:)

خوشحالم که عمر این جور روابط تو روستا ها و شهرای کوچیک که دور از تجملاتن هنوز تموم نشده

میدونید؟این توصیه های روانشناسی که میگن انتخاب ۱۵ سالگیتون با ۲۵ سالگیتون یکی نیست و حداقل باید ۲۳ سالت باشه تا واسه ازدواج بتونی جفت چفتتو انتخاب کنی تو این موارد و واسه دختر و پسری مثل ایشون کشکن!:/

همیشه یکی از فانتزیام بود عشق کودکی و نوجوانیم تبدیل به عشق ابدی بشه:/ولی کو عشق:/من تا اونجایی که یادمه تو نوجوونی همش از جنس مخالف فرار میکردم از بس که تو گوشمون خونده بودن گولمون میزنن:))

خوشا آنان که جوونیشون بی عشق به سر نشد:)عشق سالم البته:/

استاد ادبیاتمون میگفت همه لیاقت عاشق شدن ندارن..خدایا لیاقت عنایت:دی

 

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۰۱:۱۱
حیات ..

از ثمره های گرون شدن بنزین میشه به قطع شدن شبکه های مجازی و نشستن هرچه متمرکز تره بنده پای امتحان میان ترم فردا اشاره کرد...به علت گرسنگی و دلتنگی و دلگرفتی قصد دارم سر به بالین نهاده و مطالعه ی بقیه ی مباحث جدید و که تاحالا نخودمشون شوتشون کنم به فردا بعد از صبحونه ی مشتی..خداروشکر امتحان بعد از ظهره

و خداروشکررر که ورود به بیان و قطع نکردن وگرنه رسما دق میکردم:/

هرچند بیان هم حال و هوای قبل و نداره

بارون باشه،شب امتحان باشه‌،حتی تخم مرغ هم تو یخچال نداشته باشی،هم خوابگاهیای بی پایه،سررررد باشه...تلگرام نداشته باشی...اوه تیک ایت ایزی

تنها دلگرمیم سمفونی مردگانه که الان میخوام برم سراغش اصلنم مهم نیست که آقای قاف تا صبح دور یازدهمشو میزنه و لیلا بعد از حل کردن تمرینای اضافی شیرشو خورده و الانم تو خواب نازه

 

+امروز پاییز روی سردشو نشونمون داد...فهمیدیم پاییز فقط خش خش برگای خوشرنگ و بارون نم نم نیست

صدای اعتراضشونو از لابه لای بوق ممتد ماشینا میشد شنید...

به امید روزای گرم و روشن

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۸ ، ۰۱:۰۲
حیات ..

اینجا با هر نفسی که حبیب میکشه صدای خنده ی ۱۰ ۱۲ تا دختر میره بالا

اوایل واسم عجیب بود که واقعا خنده داره یا من افسرده ام که نمیتونم قاه قاه بزنم و به یه پوزخند یا به قول بروبچ لبخند ملیح اکتفا میکنم..نقطه ی عطفم حرف اون دخترسوشرت صورتی کلاه به سری بود که گفت شل بگیررر باباا

و این شد که منم به جمعشون بپوستم هرچند یه موقع هایی یادم میره که زیاد نباید به اصل موضوع توجه کنم :))

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۸ ، ۲۱:۲۷
حیات ..

ساعت حدودای ۸ شب بود که با رها کردنِ درِ سنگین و محکم واحد و شنیده شدن صدای ترسناکش زدم بیرون از خوابگاه...و  فقط یک ساعت فرصت داشتم دنبال سیر کردن معده ی بدبختم باشم..

شما میتونید یه آدم گرسنه ی ناهار و صبحونه نخورده ی سرما خورده ی گوشت کوب خورده رو تصور کنید[یادتون باشه چیا خوردم و چیا نخوردم ته پست ارزیابی میکنم]

هوا ملس بود..میتونم بگم عاشق هوای ملسم...ارینایی که نه سرده نه گرم:)

هوای ملس تک نفره است،بله بله ! باید تنهایی تند تند قدم زد و لذت برد..فکر کنم من از معدود دخترایی هستم که آروم آروم راه رفتن تو پیاده رو حوصلمو سر نمیبره ولی خب بازم نمیتونم با بابام هم قدم بشم و به اصطلاحی به پاش نمیرسم..

خب خب داشتم از لذت قدم زدن تک نفره میگفتم..البته اینم بگم تنهایی قدم زدن واسه موقعی خوبه که حوصله ی حرف زدن نداری وگرنه یه رفیق پایه ی دیوونه بازی در خیلی از زمان ها ارجحیت داره...

حال داغون منو جنب و جوش مردم و چراغای روشن مغازه ها از همه مهم تر سکوتی که تو ذهنم حاکم بود خنثی کرد...یعنی از پایین نمودار اومدم وسطش و به قول خارجیا شدم so so

بعد از چند متر قدم زدن به این نتیجه رسیدم که بیخیال فست فود و ازین قبیل آت آشغالا بشم و روی آوردم به آت آشغال دیگری به نام سالاد الویه آماده ی سوپری

میدونم ریسکش بالاست و ممکنه سسش فاسد شده باشه و اصن معلوم نیس تو کارخونه چطور بهمش زدن...تازه توش ژامبونم داره..میدونم ماده ی نگه دارنده داره میدونم املت و نیمرو سالم تره ولی خب طبق معمول این بار هم گوش به ندای قلبم دادم و به قصد خریدش وارد سوپری شدم و تصمیم گرفتم اصلا قیمت نپرسم و فقط کارت بکشم...چون یه چیزی تو ذهنم میگفت امشب شب توعه حیات!امشب فقط کارت بکش!امشب و دانشجو نباش...

از اونجایی که سالاد خالی از گلوی آدم پایین نمیره

چهار گزینه ای معروف" آب ،نوشابه ،دوغ ،دلستر" برام ایجاد شد،و در همون ابتدا آب حذف شد:/نمیدونم چرا وقتی هر بار تو دقیقه های اول حذف میشه بازم دفعه ی بعد میاد تو ذهنم...احتمالا به خاطر مایع حیات بودنشه[هار هار هار]

بگم براتون که دوغ هم همون ابتدا حذف شد به بهونه ی اینکه سردی میاره..

و اما یک راست رفتیم سراغ گزینه ی دلستر...

گفتم: یه دلستر هم بدید آقا..

دیدم دستشو گذاشت رو سیب:/...اوه ..یادم رفته بود اسم لیمویی عزیزم و بیارم

قبل از اینکه سیب و بیاره بیرون با حالت نگرانی گفتم لیموشو بدید:|

 

+لیمو نداریم..انگور بدم؟

 

انگور؟فقط یه بار انگور خوردم که یه طعم شیرینی داشت و دوست نداشتم..واسه من گزینه ی بعد از لیمو هلو بود...من اون لحظه به هیچ چیز جز خوردن غذا فکر نمیکردم:دی 

و اصلا اصلا حواسم به اون پیام بازرگانی معروف نبود

 

گفتم:هلو بدید بی زحمت

 

یه لبخندی اومد رو لبای فروشنده

گفت هلو هم نداریم..استوایی بدم؟:))

 

استوایی؟اصلا یادم نمیومد چه طعمیه..موقعیت ریسک کردن نداشتم:دی

گفتم هیچی نمیخوام آقا:|ببخشید

داشتم حساب میکردم که یهو فروشنده گفت عههه نوشابه ی لیموییشو داریم بدم؟:دی

با چشمان قلب قلبی شده رضایتمو اعلام کردم و خوشحال و شاد و خندان به سمت خوابگاه رفتم:))

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۹:۴۱
حیات ..

نمیدونم چرا هر وقت به یاد خود واقعیم میوفتم میام میخونمتون و هوس نوشتن میکنم...چقدر،دوست دارم این حس خوب تنهایی و که در این مواقع دارم..

چقدر بده آدم خودشو یادش بره..و تاثیر بگیره از اطرافش!

بعد یهو چشماشو باز کنه ببینه شده آدمی که اصلا شبیه خود واقعیش نیست..خیلیا همین طوری ظاهرا یه شبه عوض شدن

شده مثل آدمای اطرافش بدون اینکه بدون کی هستن..

یه وقتایی یه تلگنر یادت میاره که چی بودی و چی می خواستی بشی و چی شدی دخترر!!تلنگر که میگم منظورم شکسته...شکست فکری!یا ذهنی!

مثلا مدت ها درگیری یه افکاری میشی و بعد متوجه میشی ای دل غافل همش غلط بود:(

این همه مدت گذشت و تو هیچ رشدی نکردی یا حتی تلاش هم نکردی که رشد کنی..

اینجاست که یاد اون جمله ی معروف زمان کنکور که میگفتن "یه روزی دلت واسه این روزا تنگ میشه"میوفتی و دلت تنگ میشه واسه برنامه منظم هرچند ناموفق و اشتباهی که داشتی:))

میدونید این جور وقتا باید چیکار کرد؟باید کوبید از نو ساخت.

باید برنامه ریزی کرد

باید نوشت

از نقطه ضعفا و قوتا

از آدمای مفید 

وقتی بکوبی از اول بسازی خیلی محکم تر از قبل میشی

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۸ ، ۰۲:۴۱
حیات ..