تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

بده باد ببره غصه هاتو ^_^

منوی بلاگ

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

دیروز داشتم  با یکی بچه های خوابگاه حرف میزدم(در اصل چت میکردیم)، ‌

میگفت شاید با اتوبوس اومدم واسه تخلیه..گفتم آخه بارت زیاده راهت دوره،سختت میشه 

گفت نمیدونم چیکار کنم، نمیتونم با مامان و بابام بیام

تو کمدم یه چیز ناجور دارم:/ گفتم چی ؟گفت شیشه شیرoo_00

(اینم بگم که تک فرزند و یکی یدونست و مامانش همه ی وسایلشو چیده تو کمدش مطمئنا اگه بیاد بازم خودش جمع میکنه همشو)

گفت آبروم در خطره میتونی اگه زود تر رفتی برداریش یه جوری نابودش کنی؟کلید کمدم رو تختمه..

گفتم آخه شیشههه شیررر؟ گفت با یکی از بچه ها جرئت حقیقت بازی میکردیم، گفتن باید تو شیشه شیر، شیر بخوری:| 

راستش باور نکردم، نمیدونم چه کاسه ای زیر نیم کاسه ست،

میگفت هر کاری میتونی بکن که نابود شه:/ دفنش کن،بسوزون:/

آخه زباله های خوابگاه هم تفکیک میشن نمیشه انداخت تو سطل آشغال اونجا..خودشم که نیست منم ازوجایی که مغز خیلی محتاطی دارم و تو این چند وقت چیزای ندیده و نشناخته و عجیب و غریب زیاد دیدم کلا گزینه ی انداختنش تو زباله های خوابگاه و خط زدم.

تازه اونی که این دوستم باهاش بازی کرده بود و پیشنهاد شیر خوردن تو شیشه شیر داده بود اصلا آدم نرمالی نیست:|

ذهن فعالم همش سمت مسائل اروتیک میچرخه:///

همش فکر میکنم  یه رازی داره که ازش بی خبرم و فکر میکنم نکنه روم به دیوار شیشه شیر ابزار کارای خاک بر سری باشه و هی فکر پیچوندن میزنه به سرم، 

از یه طرف میگم‌ بابا شیشه شیره دیگه

مرام و معرفت به خرج بده، ریسک کن

فوقش میذاریش تو یه نایلون مشکی بعد میندازیش تو سطل آشغال خیابون:)

اصن شاید اوردمش خونه نگهش داشتم واسه بچم:دی

 

عجب گیری افتادیمااا

 

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۴۰
حیات ..

این روزا خیلی زیاد به آینده ش فکر میکنه، البته فکر نه !خیال پردازی !

هرچی بهش میگم زوده واسه تصمیم گیری واسه شغل آینده و فکر کردن بهش میگه نه از الان باید به فکرش باشم...از بحث خارج میشیم دو دقیقه بعد میپره میگه تکواندو یا فوتبال؟گلر بشم یا حمله؟

نمیشه هم بازیگر بشم هم قهرمان تکواندو هم مهندس؟

منم دلم نمیاد بزنم تو ذوقش در جواب رویا پردازیاش سر تکون میدم در حالی که شاید حتی ده درصد هم امیدی به تحقق حرفاش نداشته باشم،بهش نمیگم تا خودش این مسیر و بره و باور کنه، یا شایدم نقض کنه..!نمیدونم..اگه حوصله داشته باشم میرم بالای منبر و براش توضیح میدم که بهتره چطور باشه و همت کنه و عجله نکنه و هزار تا بکن و نکن دیگه، اونم با دقت به حرفام گوش میکنه ،ته قلبم ذوق میکنم که پسر شیطون خونمون دو دقیقه آروم گرفته و به حرفای آبجی دومی که ظاهرا خیلی قبولش نداره نسبت به اعضای دیگه ی خانواده گوش میکنه..

و حرصم میگیره از این همه کمال طلبی که همش به خاطر روش غلط تربیتیه-_-

 

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۴۷
حیات ..

ای کاش می شد بغلت کنم..!

اونقدر فشارت بدم که صدای تپشای قلبمون باهم قاطی شه..

دلم تنگ‌ شده واسه گذشته هات، واسه شلوغیات، واسه وقتایی که وابستت بودم..

واسه کامنت بازی..واسه انتظار شیرین خوندن جواب کامنت..

کاش می شد دست بکشم رو قالب خاک خوردت، پس کله تو ماچ کنم..

یاد "درباره ی من"ای افتادم که یا وقت نشد کاملش یا حسش نبود..:/

ای بابا 

ای بابا

کاش میشد تو تودلیجات مهمونی شبونه بگیرم، همتونو دعوت کنم به صرف حرفای نگفته و پنهون شده تو قلبامون..

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۳۱
حیات ..