تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

بده باد ببره غصه هاتو ^_^

منوی بلاگ
سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۴۲ ق.ظ

حتی عنوان هم یادم رفته چجوری انتخاب کنم!

نمیدونم از کجا شروع کنم..
خیلی وقته یادداشتای گوشیم پر شده از مطالب درسی و دانشگاهی و به ندرت لا به لاشون چیز به درد بخوره پیدا میشه..
ولی خب دلم خواست بنویسم،..دست و دلم مث به سابق به نوشتن نمیرفت ولی خب خوندن آرشیو وبلاگ تحریکم میکرد به نوشتن تا شاید تو آینده ی دور و نزدیک لب خند بیاره رو لبم..
احتمالا این پستم تبدیل به طومار بشه، چون میخوام تعارف و وسواس و بذارم کنار و از هر دری بنویسم..میتونم بگم نسبت به آخرین باری که نوشتم،یه کوچولو شرایط زندگیم تغییر کرده..البته فضا همون فضای کرونایی مرداد ماه، فقط فصل شده فصل مورد علاقه من و زندگی روتینم با خونه نشینی ادامه داره با اینکه تفاوت که مدل متفاوت درس خوندن و تجربه میکنم و آلارم گوشیم و برای بیدار کردن داداشم محض کلاس مجازی کوک‌ میکنم..پدرم بازنشسته شد و به قول خودش وارد فصل جدیدی از زندگی شده و بسیار راضیه از این وضعیت ولی من از چشماش میخونم که چقدر دلش گرفته:(
بعد از سال ها و مدت ها خونمون و عوض کردیم‌ و نقل مکان کردیم...شاید همه ی اینا دست به دست هم داد تا حس کنم که وارد فصل جدیدی از زندگیم شدم...راستش با اینکه حالم از اسم کنکور بهم میخوره و هر روز خداروشکر میکنم که دیگه کنکور ندارم، گاهی وقتا احساس پشت کنکور بودن بهم دست میده با این وضعیت خونه نشینی و از اون ترسناک تر اینکه کماکان با پیشنهادات خانواده برای کنکور دوباره رو به رو هستم://
به شدت فکرم درگیر چیزیه که نمیدونم چیه، و انگار دنبال کاریم که همه جا برای پیدا کردنش سرک میکشم و قصد دارم که به واسطه ش راحت تر بتونم آینده ی رویاییمو تصور کنم...دارم رنج می کشم از حس کمال گرایی و حساسیت بیش از حدی که آزارم میده، و دلیل ناآرومی و دنبال اون چیز ناشناس بودن هم اینه که من ۲۱ سالگیمو یه جور دیگه تصور میکردم..اینکه نمیتونم آینده و موقعیت کاری و اجتماعی ۱۰سال و یا حتی ۵ سال بعدم رو واضح تصور کنم آزارم میده، آدمی که دارم بهش تبدیل میشم و دوست ندارم، دلم نمیخواد بشم آدمِ نگرانِ استرسی که گاهی یه لیوان آب میخوره که ضربان قلبش آروم شه...و گاهی وقتا کوچک ترین صداها هم رو اعصابش ویبره میرن و حاضر هر کاری بکنه که کسی مزاحمش نشه...من همون آدمیم که امتحانای نهایی مدرسشو ۴ صبح پا میشد میخوند و عین خیالش نبود..تو این لحظه تنها نیرویی که میتونه آرومم کنه اون نیروی معنویه که همیشه قلبمو آروم کرده..
اولین باریه که دارم در مورد این مسائل اعتراف میکنم..
نمیدونم اینکه آدم از تنهایی لذت ببره خوبه یا نه، ولی دوره ی قرنطینه و ترس برای هر بار بیرون رفتن و با خیال راحت بیرون نرفتن باعث شد عادت کنم به خونه نشینی و سعی کنم لذت ببرم ازش، و چقدر بده که لذت های بیرون خونه از زندگی و با خیال راحت و یادم رفته و برای همین خونه نشینی و ترجیح میدم به همشون...
تقریبا هر روز سر میزنم به اینجا و کم و بیش میخونم وبلاگای یه سریاتون و وقتی ببینم ستاره ی روشنش چشمک میزنه و من نمیتونم بگذرم..یه وقتایی ناراحت شدم یه وقتایی خوشحال،با خوندن وبلاگ کودکانه هایم تمامی ندارد شارمین بی اختیار اشک میریختم‌ و با تمام وجودم صبر میخوام براش از خدای بزرگ...
امیدوارم درد و غم و غصه و هر مسئله ای که جسم و روح دوستان وبلاگی عزیزم و آزرده میکنه دور باشه ازشون، و جهان ازین درد لعنتی نجات پیدا کنه...
میسپارمتون به خدای مهربون، دلتون پر مهر و آروم:)

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۲۰
حیات ..

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی