تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

بده باد ببره غصه هاتو ^_^

منوی بلاگ
پنجشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۸، ۱۰:۵۴ ب.ظ

مرغای محل جلوم لونگ مینداختن!

من بچه که بودم (شما بگیرید دبستانی) حداکثر ساعت 10 شب که میشد بیهوش میشدم...فرقیم نداشت تو جای گرم و نرم باشم یا وسط عروسی (معمولا به شام عروسی نمیرسیدم،وسط عروسی عمم با تمام تلاشی که برای تیپ زدن کرده بودم و برنامه ریزیایی که برای ترکوندن مجلس داشتم خوابم برد)...

یا مهمونی یا مسجد(مورد داشتیم تو شبای احیا تو مسجد خوابیدم)

یا تولد خودم (فکر کن همه به خاطر من اومده بودن و من تو خواب هفت پادشاه)

تو فامیل معروف بودم به اینکه شبا عمودی میرم جایی و افقی بر میگشتم...

تازه فوبیای اینو داشتم که نکنه یوقت خوابم ببره منو همون جا بذارن و نبرن خونه:)

یا اینکه نکنه وقتی من خوابم خانوادم برن گردش...خواهرمم صبح ها همش اذیتم میکرد که دیشب وقتی تو خواب بودی ما رفتیم شهربازی و من لب و لوچم آویزون میشد:/

در کل خیلی بچه ی بی آزار و آرومی بودم...یادم نمیاد کسی و زده باشم یا با کسی دعوا کرده باشم...هرچی بهم میگفتن بدون چون و چرا گوش میکردم...سر ساعت مشخص میخوابیدم،سر ساعت بیدار میشدم،بد غذا نبودم...واسه همین یه کم محبوب بودم تو فامیل..در عین حال ساده و تو سری خور هم بودم:/

یادمه یه بار تو خونه تنها بودم،قرار بود برم خونه ی همسایمون که فامیلمونم هست بمونم،بعد نمیدونم چی شد هوس میوه کردم گفتم بذار بخورم بعد برم...یه سیب گرفتم دستم...گاز زدن سیب همانا و باز شدن دهن من همانا:)))ینی گریه کردم:/

...حالا چراا؟؟چون مطمئن نبودم اون سیبا شسته شده بودن یا نه!(در این حد پاستوریزه)هی این "شعر میوه رو نخور نشسته رویش مگس نشسته" تو ذهنم پلی میشد و هی گریه هام تند تر میشد....فکر میکردم وبا میگیرم...همش منتظر این بودم که گلاب به روتون اسهال و استفراغ بگیرم...

هیچی دیگه چشمتون روز بد نبینه تو دلم غوغایی بود..

یه دختر بچه ی 6 7 ساله با دهن باز و سیب گاز زده در حالی که زیر لب زمزمه میکرد "خدایا کمکم کن" راه افتاد تو کوچه...پسر همسایشون اونو میبینه و اون دختر با هق هق ماجرارو واسش تعریف میکنه و پسر همسایه هار هار میخنده و میفرستتش خونه ی اون یکی همسایشون (یادمه دستم به زنگ در نمیرسید با سنگ میزدم رو در،خدا رسوند پسر .همسایمونو،وگرنه ممکن بود با سنگ کار دست خودم بدم)

رفتم خونه ی همسایه بهم چای دادن گفتن دوبار بری دستشویی خوب میشی:))

از بحث خواب رسیدیم به کجا:/

خلاصه میخواستم بگم هرچی من زود میخوابیدم این آقا داداش ما تمایل عجیبی به تهجد و شب زنده داری داره...در حدی که شبای پنج شنبه و جمعه چون فرداش مدرسه نداره بساط خوابشو جلوی تلویزیون پهن میکنه و میشینه پای برنامه های مسخره ی صدا و سیما و یخچال و خالی میکنه ...و به شدت شیطونه:/گاهی وقتا واقعا نمیدونم باهاش چیکار کنم..دلمم نمیاد براش وقت نذارم و به حرفاش گوش نکنم.

تابستون و عید که تا 4 5 صبح بیداره...عشق و حال میکنه با شب بیدار موندن،هرچی بهش میگم پسر جان این هورمونات میریزه بهم،رشد نمیکنی،بزرگ نمیشی گوش نمیکنه...

دیشب ساعت 2 3 حس کردم تلویزیون واسه خودش روشنه رفتم دیدم نشسته رو مبل داره چرت میزنه،بیدارش کردم گفتم پاشو برو سرجات 

رفت مسواک زد اومد گفت خوابم پرید:دی 

یه نگاه چپولی بهش انداختم گفتم میخوابی؟یا بخوابونمت؟:/بیهوش شد!:))

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۹۸/۰۱/۲۹
حیات ..