تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

سلام خوش آمدید
قطبی اومد از یه راه دور 
با یه قلب شیر شد یه امپراطور 
دم حمید گرم که چه تیمی بسته
با این قهرمانی نباشی خسته(بقیشو بلد نیستم)
شیث رضایی 
کریم باقری
محمد نصرتی 
محسن خلیلی 
هادی نوروری:(
نیکبخت 
واعظی 
و...
امشب که اخبار گفت قطبی دوباره برگشته ایران یاد اون روزایی که افتادم که پا به پای خواهرم فوتبالا دنبال میکردم،اون موقع ها نقش من فقط دعا کردن بود...خواهرم با التماس میگفت تو فقط دعا کن:/.یادمه سر بازی پرسپولیس سپاهان که پرسپولیس قهرمان شد،از یه طرف کتاب قرآن مدرسمو دستم گرفته بودم و از روش آیه الکرسی میخوندم از یه طرف به خواهرم میگفتم گریه نکن از یه طرفم تو دلم نذر میکردم پرسپولیس ببره،با اینکه نمیدونستم چیه کیه:/آخرشم که پرسپولیس اون گل تاریخی و زد منو خواهرم پریدیم بیرون،اون بازم گریه میکرد من دست میزدم،بعدش رفتیم خونه ی همسایمون که خواهرم دختر اونو که دوستش بود و از قضا اونم داشت گریه میکرد بغل کرد خلاصه آروم شدن:|
بعد خواهرم با دوستش رفتن شیرینی و بستنی خریدن،منم نبردن..من اون موقع مطمئن بودم پرسپولیس به خاطر دعا های من گل زده،چون همه ی دعاهام مستجاب میشد...چقدر خوب بود اون روزا.. .
میخواستم بگم خواهر یا برادر بزرگتر خیلی تاثیر داره رو خلق و خوی آدم،مثلا شاید اگه خواهرم استقلالی بود منم استقلالی میشدم،جالبیش اینجاست که اون دختری که یه روزی یه دفتری داشت که جزئیات همه ی بازیای پرسپولیسو توش مینوشت الان حتی اسم سه تا از بازیکناش هم بلد نیست:)
  • حیات ..

من: درود بر اشوی بزرگ!یک راست میروم سر اصل مطلب...دلگیرم از آنان که لاف میزنند و قمپوز در می کنند و موجب آن می شوند که خود را کم ببینم و دلسرد شوم..گوهری از گنجینه ات را نمایان ساز تا آرامش یابم..



اشو: ای تو دلی! وجود خویش را آنطور که هست بپذیر

و بدان که تو تنها در قبال خودت و خدای خودت مسئول هستی ،

نه در مقابل افکار و احساسات کسانی که

فکر می کنند از تو بهتر می دانند ..



من:آه خدای بزرگ،این همان چیزی بود که می خواستم بشنوم..این سخن را به گوش جان میسپارم..باشد که رستگار شوم..


اشو:قابلی نداشت،قربانت:)







+شما هم به حرف اشو گوش کنید.


++احتمالا ازین به بعد گفتگو های خودم و با دانشمندا و فیلسوفا و شاعرا و نویسنده ها و...

با هشتگ گپی با بزرگان به اشتراک بذارم:))

بعله اینطوریاست ما با هرکی که بخوایم گپ میزنیم😏دیالوگ هم از خودشونه جعل و تحریف تو مفهومش نمیشه:))

  • حیات ..

قشنگ سکوت شب پاییزیو میشه تو بیان حس کرد...سرد شده...خیلی سرد،انگار هر لحظه ممکنه یخ بزنه..شایدم فقط من سردمه 



+دقت کردین چقدر از کلمه ی "قشنگ " و "انگار"استفاده میکنم:/حالا یه سریاشم موقع ویرایش پاک میکنم،انگار تیکه کلامم شدن


  • ۰۶ آذر ۹۷ ، ۰۰:۵۱
  • حیات ..
چگونه می توان چشم از تو پوشید وقتی تمام وجودم خواستنت را هجی می کند؟
آن زمان که نگاهم به نگاهت گره میخورد از کنترل حرکت دستانم عاجزم...اصلا میدانی چیست؟..من بی اراده ترینم در برابر تندی وجودت وقتی تمام سلول هایم در آتش فلفل هایت می سوزند و من همچنان بی شرمانه با چشم های سرخ از حدقه در آمده دستانم را به سمتت دراز میکنم...گلو درد که چیزی نیست جانم را فدایت میکنم:)))
ای که به هنگام گلو درد راحت جانی مرا!! فقط بمان فقططط بمااان....ببین کنار تو حال من خوبه تا آخرش مال خودم باش😢😢
سر کشیدن سرکه ات هم آرزوست...

امضا:یک ترشی کلم دوست 






+عنوان از "یه خونه"ی امید افخم با تغییر

++نمیدونم چرا نه قالب به دلمه نه اسم وبلاگ:/عوضشون کنم؟
  • حیات ..
نمیدونم این گنجشکا چی از دودکش بخاری اتاق من میخوان:/؟جای نرم و گرم واسه شروع زندگی مشترک؟یا جزغاله شدن خودشون؟یا اینکه قصد دارن منو راهی دیار باقی کنن:/؟حالا خوبه دودکش از جهات بالا پایین چپ راست سرپوش داره...خلاصه این آخرین باری بود که اقدام به چک کردن لوله بخاری کردم،هرچی دیدید ندید حلال کنید:|

بعدا نوشت:بعد از کلی فکر کردن،یادم اومد که قالب نخ و کامواییه من یه زمانی واسه آپریل بود،دقیق نمیدونم اسمش آپریل بود یا پریم،خلاصه پ ر م داشت:/ولی خب یه مدت خاموش میخوندمش بازم نمیدونم الان مینویسه یا نه..
  • حیات ..
من همیشه تو رویاهام خودم و تو یه دهکده تصور میکردم،یه دهکده ی سبز که تهش میرسه به یه آبشار با آب سرد سرد و زلال...
دوست داشتم تو یه خونه ی دوبلکس چوبی با سقف قرمز زندگی کنم،تو حیاطش سبزیجات بکارم،یه چندتا درخت میوه هم داشته باشم که دیگه محتاج تره باریا نشم...تو رویاهام حیاط خونم یه فضای سبز بزرگ بود که چمناش همیشه کوتاه شده بود و سبز سبز بود،دور حیاطم نرده های چوبی قرمز کشیده بودم...شاید فکر کنید که حتما گاو و گوسفند و الاغ و سگ و گربه و مرغ و خروس هم داشتم،ولی نه نداشتم:|(فوبیای من از این موجودات داستان داره که بعدا تعریف میکنم)همسایه بغلیم به جای کیک و شیرینایی که واسش میفرستادم ظرفشو با تخم مرغ و ماست بهم بر میگردوند..
خلاصه یه زندگی فوق ارگانیک داشتم،صبحا هم با افتادن نور آفتاب رو چشمم از خواب بیدار میشدم،با موزیک انرژیک صبحونه میخوردم،بعد سوار جیپم میشدم و از روستا میزدم بیرون،شب ها هم کنار شومینه چای و کیک میخوردم و گوشیمو چک میکردم یا کتاب میخوندم،آخرشم با پسر موخرمایی همسایمون که همیشه منو از دردسرایی که برام درست میشد نجات میداد ازدواج میکردم،بعدش سه تا بچه داشتیم که همشونم قیافه ی غربی داشتن و آخر هفته باهم میرفتیم پیک نیک و پن کیک موزی و کره ی بادوم زمینی میخوردیم،آخرشم داستان به خوبی و خوشی تموم میشد (حالمم خوبه😂😉)...امروز که دیدم برادرم داره کارتون رویاسواری(روز های یکشنبه و سه شنبه ساعت 18 از شبکه ی پویا) رو نگاه میکنه،یاد تخیلات خودم افتادم و خاطرات و تصورات بچگیام برام زنده شد...البته در حآل حاضر همچین تصوراتی ندارم واسه همین خواستم بنویسمشون تا یادم نره چون به نظرم بامزه بودن،جالبه من وقتی کارتون میبینم یاد میره چند سالمه !خیلی سریع خودم و میذارم جای شخصیت اول داستان فرقیم نداره پسر باشه یا دختر..اصلا کارتون دیدن یه حس و حال دیگه ای داره:)))
+این عکس موتور بغل وبلاگ هم ته مونده ی همون خیالات دوران کودکیه که احتمالا از پت پستچی الگو گرفتمش:/
  • حیات ..

انگار بیان هم حال و هوای پاییزی به خودش گرفته،مثل یه کوچه ی خلوت شده که هرازگاهی اهالیش هوس نون خریدن می کنند:/

منم هی میخوام بنویسم نمیشه،وسواس عجیبی پیدا کردم،حتی حوصله پست خوندن و کامنت گذاشتنم ندارم..چند روزیه که دلم میخواد یه مدت نباشم و خودم و از زندگی هاید کنم بعد که حالم خوب شد برگردم به زندگیم.ای کاش میشد این دوره های چرت که حس خوبی تو زندگی نداری رو حذف کرد، من چند روز پیش که خیلی شنگول و شاد و بودم فکر میکردم شرایط ازینی که هست بهتر نمیشه حتی تصور اینکه امروز به این نتیجه برسم که چقدر من بیچاره و فلک زدم هم نمیکردم:))))

دلم یه چیزی میخواد که نمیدونم چیه:/نمیدونم خوردنیه،پوشیدنی،رفتنیه،ولی فکر کنم همه موارد باشه...این روزا تقریبا هیچ ارتباطی با دنیای واقعیم به جز خانوادم ندارم،ماهی دوبار از خونه میزنم بیرون(اونم واسه آزمون)

دلم میخواد برم اون هتل بی ستاره ی رو کوه های آلپ و شب موقع خواب ستاره ها رو نگاه کنم...بدون اینکه نگران گذر زمان باشم.


ای کاش صمیمی ترین دوستم اینقدر باهام سرد برخورد نمیکرد:(

از کم محلی و کم توجهی متنفرم:/


آهان راستی، تموم شدن ماه و صفر و رقصیدن و آهنگ شاد گذاشتنه بدون عذاب وجدان و تبریک میگم:))   

  • حیات ..

حدود 10 سال پیش منو دوستام تو کوچمون بازی های عجیب و غریبی اعم از یانگوم  بازی میکردیم،منم چون از آدمای مهم کوچه بودم همیشه نقش یانگوم و میدادن به من،ینی خودم انتخاب میکردم..بقیه دخترا هم بانو هن و چوئی و گیومیونگ میشدن،اون بیچاره ها چون منو قبول داشتن وقتی بهشون میگفتم تو فلان شو! میگفتن چشم:/(البته الآن بانو چوئیمون ازدواج کرده.. خودش و میگیره همش:/ بهش گفتم تبریک میگم جوری چشماشو چپ کرد گفت مرسی انگار میخوام نامزدشو بدزدم)

نقش افسر مینجانگو هم معین بازی میکرد،ینی چون ما از همه بزرگتر بودیم بهتر میتونستیم این نقشارو بازی کنیم،معین یه سال از من بزرگتر بود،از شانس اون تابستونم چون میخواست جهشی بخونه،از ترس مامانش همیشه با کتاب میومد تو کوچه منتظر می موند تا بقیه بچه ها جمع شن..   معین یه پسر آروم بود ،اون قسمتی که افسر مینجانگو سرما خورده بود هرچی به سر و صورتش با خلال دندون طب سوزنی میزدم صداش در نمیومد... با بر و بچ براش با علف و مورچه و آب سوپ مورچه درست کردیم،الکی خورد و سریع خوب شد:| یه بارم کل کوچه رو دوتایی قدم زدیم و در مورد مسائل قصر حرف زدیم.

البته کارمون به قسمتای آخر سریال نکشید:) 

بعد از اون تابستون از کوچمون رفتن،و ما هیچوقت خانوادشونو ندیدیم و فقط تلفنی خبر داشتیم،امروز اتفاقی تو پیاده رو دیدمش،اون که مطمئنا منو نشناخته،خیلی عوض شده بود،زشت شده بود..ولی بازم چهره ی آرومی داشت.


امروز یکی از همکلاسیای پیش دبستانیمم بعد از 14 سال سر جلسه ی آزمون دیدم ..پشت سرم نشسته بود،دو بار برگشتم نگاهش کردم میخواستم یه چیزی بگم ولی نگفتم...خودشم مشکوک شده بود..گفتم بیخیال آدما عوض میشن...اصلا بهش بگی ما 14 سال پیش باهم همکلاسی بودیم که چی بشه:/حالت چهرش و اسمش و صداش تو ذهنم ثبت شده بود..  

عجب روزی بود امروز،خیلی وقتا دلم واسه اون روزای شیرین تنگ میشه..ای کاش حافظم یاری میکرد و همشونو دقیق تر تو ذهنم ثبت میکردم:)

  • حیات ..
وی واپسین دم های 18 و اندی سالگی را می گذراند...اش است
وی خیلی خوشحال است چون فکر می کند خیلی باز تجربه شده است.
او فکر میکند در طول این 19 سال خوشبخت ترین دختر روی زمین بوده است،و چه شیرین است این فکر،حتی اگر فکر باشد.
ثانیه های 19سالگی اش بسیار ژولیده تر از آنچه می اندیشید سپری شد...
اما قول می دهد تا جایی که توان دارد لحظه های 19 و اندی سالگی اش را آنطور که دلش با هماهنگی عقلش می خواهد زندگی کند...
تصمیم دارد عاقلانه و هدفمند زندگی کند.
بیش از حد دلسوز دوست و دشمن نباشد،قضاوت عجولانه نکند،الکی روی مسائل ریز نشود و...
می خواهد بکوشد، بپوید و بجوشد تا رستگار شود..
بین خودمان و خودتان بماند ولی ازینکه سال آینده قرار است 20 سالگی اش تمام شود میترسد..
او با وجود تمام مشکلات و نگرانی ها خوشبینانه در مسیر زندگی قدم های کوچک و استوار بر می دارد.
او فکر می کند در بهترین ماه و روز و فصل سال بدنیا آمده است.

برایش دعا کنید:))


+عنوان سنگینه هااا،کمرتون و به پایید..زیادی کوتاه بود عوضش کردم:)
  • حیات ..

دو ماه پیش که رفته بودیم مشهد،وقتی برای آخرین بار قرار بود بریم زیارت نزدیکای اذان ظهر بود که تصمیم گرفتیم نماز و تو حرم بخونیم بعدش بار و بندیل و ببندیم بریم به سمت دیار خودمون...خلاصه رفتیم زیارت کردیم و نشستیم تو یکی از صفای نماز منتظر اذان،و من حالم بسی آشفته بود،چون هم کولرارو خاموش کرده بودن هم اینکه داشتم ضعف میکردم از گرسنگی...در حدی که نای حرف زدن نداشتم.از شانس حتی یدونه ازین شکلات بد مزه های کرمی یا نارگیلینم تو کیفامون پیدا نشد:/

خلاصه منگ وار داشتم دور و اطراف و نگاه میکردم،به جمعیت!به آدما!به شلوغی!به هیاهو!  

یهو تو دلم گفتم خدایا این همه آدم واسه چی اومدیم اینجا؟آفریفایی،عرب،ترک، فارس،کرد...

و خیلیاشون شاید حتی زیر خط فقر به حساب بیان این و میشد از ظاهرشون احساس کرد...از گرسنگی مغزم خورده شده بود ،افکار خبیثانه دست از سرم بر نمی داشت،گفتم یا علی بن موسی الرضا واقعا هستی؟نکنه فقط سنت باشی که داریم ادامت میدیم!...نکنه این کارمون در آینده جاهلیت به حساب بیاد...!نکنه فقط یه اعتقاد باشی ...!

گفتم بهم حق نمیدی؟؟فرق نمیذاری بین اونایی که دیدنت و منی که همچنان منتظرم،منتظر امام زمانی که معلوم نیست قبل از مرگم ببینمش یا نه؟

بهش گفتم  بیخیال این حرفا،منم الان گرسنمه!گرممه! اومدم خونتون یه ساعت بعد هم میخوام برم خونمون...الانم اومدم باهات خداحافظی کنم...فدای اون ضریحت بشم که به خاطر خطر خفه شدگی نتونستم لمسش کنم اگه هستی یه جوری این حالت ضعف منو رفع کن چون حتی واسه نماز هم تمرکز ندارم :) 

شنیده بودم هر روز تو حرم نذری میدن،ولی من که نذری نمیخواستم،با یه شکلات هم راضی میشدم،یا حتی اینکه گلیکوژنای بدنم زودتر تبدیل به گلوکز شه تا حس بی حالیم رفع شه..دلم نمیخواست باور کنم صدام و نشنیده..منتظر بودم هی سرم و میچرخوندم و دور و برمو نگاه کردم،خبری نشد ..بیخیال شدم،با صلوات شمار گوشیم تو دلم صلوات میفرستادم...تو حال خودم بودم که یهو صدای خانم خانم گفتن یه خانمی و شنیدم که تازه اومده بود بغل دستم نشسته بود،اندازه ی دوتا بند انگشت نون بربری کنجد دار داد دستم با لبخندون گفت احسان سفره ی امام رضاست:)

و من o_O

همون یه تیکه نون به قدری خوشمزه بود و دلم و گرفت که دیگه نگم براتون^_^


+البته شاید اینجا ماجرا از نظر خواننده ها مسخره به حساب بیاد،یا شایدم واقعا اتفاقی بوده باشه ولی خیلی تاثیر گذاشت رو اعتقادم:)

  • حیات ..

بده باد ببره غصه هاتو ^_^