- ۶ نظر
- ۱۳ آذر ۹۷ ، ۰۰:۳۲
من: درود بر اشوی بزرگ!یک راست میروم سر اصل مطلب...دلگیرم از آنان که لاف میزنند و قمپوز در می کنند و موجب آن می شوند که خود را کم ببینم و دلسرد شوم..گوهری از گنجینه ات را نمایان ساز تا آرامش یابم..
اشو: ای تو دلی! وجود خویش را آنطور که هست بپذیر
و بدان که تو تنها در قبال خودت و خدای خودت مسئول هستی ،
نه در مقابل افکار و احساسات کسانی که
فکر می کنند از تو بهتر می دانند ..
من:آه خدای بزرگ،این همان چیزی بود که می خواستم بشنوم..این سخن را به گوش جان میسپارم..باشد که رستگار شوم..
اشو:قابلی نداشت،قربانت:)
+شما هم به حرف اشو گوش کنید.
++احتمالا ازین به بعد گفتگو های خودم و با دانشمندا و فیلسوفا و شاعرا و نویسنده ها و...
با هشتگ گپی با بزرگان به اشتراک بذارم:))
بعله اینطوریاست ما با هرکی که بخوایم گپ میزنیم😏دیالوگ هم از خودشونه جعل و تحریف تو مفهومش نمیشه:))
قشنگ سکوت شب پاییزیو میشه تو بیان حس کرد...سرد شده...خیلی سرد،انگار هر لحظه ممکنه یخ بزنه..شایدم فقط من سردمه
+دقت کردین چقدر از کلمه ی "قشنگ " و "انگار"استفاده میکنم:/حالا یه سریاشم موقع ویرایش پاک میکنم،انگار تیکه کلامم شدن
انگار بیان هم حال و هوای پاییزی به خودش گرفته،مثل یه کوچه ی خلوت شده که هرازگاهی اهالیش هوس نون خریدن می کنند:/
منم هی میخوام بنویسم نمیشه،وسواس عجیبی پیدا کردم،حتی حوصله پست خوندن و کامنت گذاشتنم ندارم..چند روزیه که دلم میخواد یه مدت نباشم و خودم و از زندگی هاید کنم بعد که حالم خوب شد برگردم به زندگیم.ای کاش میشد این دوره های چرت که حس خوبی تو زندگی نداری رو حذف کرد، من چند روز پیش که خیلی شنگول و شاد و بودم فکر میکردم شرایط ازینی که هست بهتر نمیشه حتی تصور اینکه امروز به این نتیجه برسم که چقدر من بیچاره و فلک زدم هم نمیکردم:))))
دلم یه چیزی میخواد که نمیدونم چیه:/نمیدونم خوردنیه،پوشیدنی،رفتنیه،ولی فکر کنم همه موارد باشه...این روزا تقریبا هیچ ارتباطی با دنیای واقعیم به جز خانوادم ندارم،ماهی دوبار از خونه میزنم بیرون(اونم واسه آزمون)
دلم میخواد برم اون هتل بی ستاره ی رو کوه های آلپ و شب موقع خواب ستاره ها رو نگاه کنم...بدون اینکه نگران گذر زمان باشم.
ای کاش صمیمی ترین دوستم اینقدر باهام سرد برخورد نمیکرد:(
از کم محلی و کم توجهی متنفرم:/
آهان راستی، تموم شدن ماه و صفر و رقصیدن و آهنگ شاد گذاشتنه بدون عذاب وجدان و تبریک میگم:))
حدود 10 سال پیش منو دوستام تو کوچمون بازی های عجیب و غریبی اعم از یانگوم بازی میکردیم،منم چون از آدمای مهم کوچه بودم همیشه نقش یانگوم و میدادن به من،ینی خودم انتخاب میکردم..بقیه دخترا هم بانو هن و چوئی و گیومیونگ میشدن،اون بیچاره ها چون منو قبول داشتن وقتی بهشون میگفتم تو فلان شو! میگفتن چشم:/(البته الآن بانو چوئیمون ازدواج کرده.. خودش و میگیره همش:/ بهش گفتم تبریک میگم جوری چشماشو چپ کرد گفت مرسی انگار میخوام نامزدشو بدزدم)
نقش افسر مینجانگو هم معین بازی میکرد،ینی چون ما از همه بزرگتر بودیم بهتر میتونستیم این نقشارو بازی کنیم،معین یه سال از من بزرگتر بود،از شانس اون تابستونم چون میخواست جهشی بخونه،از ترس مامانش همیشه با کتاب میومد تو کوچه منتظر می موند تا بقیه بچه ها جمع شن.. معین یه پسر آروم بود ،اون قسمتی که افسر مینجانگو سرما خورده بود هرچی به سر و صورتش با خلال دندون طب سوزنی میزدم صداش در نمیومد... با بر و بچ براش با علف و مورچه و آب سوپ مورچه درست کردیم،الکی خورد و سریع خوب شد:| یه بارم کل کوچه رو دوتایی قدم زدیم و در مورد مسائل قصر حرف زدیم.
البته کارمون به قسمتای آخر سریال نکشید:)
بعد از اون تابستون از کوچمون رفتن،و ما هیچوقت خانوادشونو ندیدیم و فقط تلفنی خبر داشتیم،امروز اتفاقی تو پیاده رو دیدمش،اون که مطمئنا منو نشناخته،خیلی عوض شده بود،زشت شده بود..ولی بازم چهره ی آرومی داشت.
امروز یکی از همکلاسیای پیش دبستانیمم بعد از 14 سال سر جلسه ی آزمون دیدم ..پشت سرم نشسته بود،دو بار برگشتم نگاهش کردم میخواستم یه چیزی بگم ولی نگفتم...خودشم مشکوک شده بود..گفتم بیخیال آدما عوض میشن...اصلا بهش بگی ما 14 سال پیش باهم همکلاسی بودیم که چی بشه:/حالت چهرش و اسمش و صداش تو ذهنم ثبت شده بود..
عجب روزی بود امروز،خیلی وقتا دلم واسه اون روزای شیرین تنگ میشه..ای کاش حافظم یاری میکرد و همشونو دقیق تر تو ذهنم ثبت میکردم:)
دو ماه پیش که رفته بودیم مشهد،وقتی برای آخرین بار قرار بود بریم زیارت نزدیکای اذان ظهر بود که تصمیم گرفتیم نماز و تو حرم بخونیم بعدش بار و بندیل و ببندیم بریم به سمت دیار خودمون...خلاصه رفتیم زیارت کردیم و نشستیم تو یکی از صفای نماز منتظر اذان،و من حالم بسی آشفته بود،چون هم کولرارو خاموش کرده بودن هم اینکه داشتم ضعف میکردم از گرسنگی...در حدی که نای حرف زدن نداشتم.از شانس حتی یدونه ازین شکلات بد مزه های کرمی یا نارگیلینم تو کیفامون پیدا نشد:/
خلاصه منگ وار داشتم دور و اطراف و نگاه میکردم،به جمعیت!به آدما!به شلوغی!به هیاهو!
یهو تو دلم گفتم خدایا این همه آدم واسه چی اومدیم اینجا؟آفریفایی،عرب،ترک، فارس،کرد...
و خیلیاشون شاید حتی زیر خط فقر به حساب بیان این و میشد از ظاهرشون احساس کرد...از گرسنگی مغزم خورده شده بود ،افکار خبیثانه دست از سرم بر نمی داشت،گفتم یا علی بن موسی الرضا واقعا هستی؟نکنه فقط سنت باشی که داریم ادامت میدیم!...نکنه این کارمون در آینده جاهلیت به حساب بیاد...!نکنه فقط یه اعتقاد باشی ...!
گفتم بهم حق نمیدی؟؟فرق نمیذاری بین اونایی که دیدنت و منی که همچنان منتظرم،منتظر امام زمانی که معلوم نیست قبل از مرگم ببینمش یا نه؟
بهش گفتم بیخیال این حرفا،منم الان گرسنمه!گرممه! اومدم خونتون یه ساعت بعد هم میخوام برم خونمون...الانم اومدم باهات خداحافظی کنم...فدای اون ضریحت بشم که به خاطر خطر خفه شدگی نتونستم لمسش کنم اگه هستی یه جوری این حالت ضعف منو رفع کن چون حتی واسه نماز هم تمرکز ندارم :)
شنیده بودم هر روز تو حرم نذری میدن،ولی من که نذری نمیخواستم،با یه شکلات هم راضی میشدم،یا حتی اینکه گلیکوژنای بدنم زودتر تبدیل به گلوکز شه تا حس بی حالیم رفع شه..دلم نمیخواست باور کنم صدام و نشنیده..منتظر بودم هی سرم و میچرخوندم و دور و برمو نگاه کردم،خبری نشد ..بیخیال شدم،با صلوات شمار گوشیم تو دلم صلوات میفرستادم...تو حال خودم بودم که یهو صدای خانم خانم گفتن یه خانمی و شنیدم که تازه اومده بود بغل دستم نشسته بود،اندازه ی دوتا بند انگشت نون بربری کنجد دار داد دستم با لبخندون گفت احسان سفره ی امام رضاست:)
و من o_O
همون یه تیکه نون به قدری خوشمزه بود و دلم و گرفت که دیگه نگم براتون^_^
+البته شاید اینجا ماجرا از نظر خواننده ها مسخره به حساب بیاد،یا شایدم واقعا اتفاقی بوده باشه ولی خیلی تاثیر گذاشت رو اعتقادم:)