تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

بده باد ببره غصه هاتو ^_^

منوی بلاگ

۸ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

روز جهانی عکاسی و به اونایی که دوربین حرفه ای ندارن ولی بلدن با دوربین 8 مگی گوشیشون عکسای پرفکت بگیرن هم تبریک میگیم:))

و همچنین به اونایی که از همه عکسای خوب خوب میگیرن ولی هیچکس بلد نیست ازشون عکس درست و حسابی بگیره:/



۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۶
حیات ..

تلویزیون داشت یه کلیپ در مورد آزادی اسرا پخش میکرد،

نگاهم بهش افتاد،دیدم داره اشکاشو پاک میکنه...گفتم چیه قربونت برم؟

 گفت خیلی روازی بدی بود،خیلی...

بغضش ترکید،

گفتم منتظرش بودید نه؟

گفت هر گروه از آزاده ها که میومدن،آقاجون میرفت از دونه دونشون با هزارتا امید سراغ گل پسرشو میگرفت،حتی یه بار یکی اشتباهی گفت آخرین لحظه‌ دیده بودتش، گفت احتمالا اونم اسیر شده و برمی گرده،

خونه رو آب و جارو کردیم،آقاجون گوسفند قربونی خرید..فامیلا از روستا اومدن... بچه ها ذوق کرده بودن،منم از خوشحالی اینکه داداش بزرگم داره بر میگرده داشتم بال در میوردم،میخواستم بهش بگم که شاگرد اول شدم،بهش بگم که این چند ماه و با وسایلاش زندگی میکردم و اینقدر به دست نوشته هاش نگاه کرده بودم که کم کم دست خط منم داشت خوب میشد،دوست داشتم تشویقم کنه،از ذوق میمردم وقتی ازم تعریف میکرد،

آخه بین خاله هات فقط من به حرفش گوش میکردم و روسریمو حجابی میبستم،وضعیت درسیمم خیلی بهتر بود...یه رابطه ی خواهر برادری عمیق داشتیم.

از ته دلش آه کشید

اون موقع ها آقاجون در خونه رو قفل میکرد که نره بیرون ،میگفت بشین درستو بخون بچه !تو رو چه به جبهه ؟!داییتم از پنجره پشتی در میرفت تا کارای اعزام و انجام بده،آخرشم بابا بزرگتو تو عمل انجام شده قرار داد،وقتی آقاجون میخواست برگه ی اعزامشو امضا کنه،همه گریه میکردن،داییت التماس میکرد،میگفت نزارید غیرتم جلو ناموسم زیر سوال بره،منو نشکنید...

هیچی نتونستم بگم،آروم چشمای اشکیمو پاک کردم..



+ وقتی دلم میگیره،با داییم حرف میزنم..کسی  که هیچوقت ندیدمش ولی وجودشو همیشه تو زندگیم حس کردم،دلتون نخواد ولی من یه دایی 18 19 ساله ی مجرد خوشتیپ باحال پرسپولیسی دارم که مردونگیش ثابت شدست،مهندس عمران هم میخواست بشه تازه :)

ولی الان اونقدر بهش قول دادم و زدم زیر قولم که روم نمیشه صداش کنم..


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۳۶
حیات ..

من به شدت آدم خاطره بازیم،یعنی حتی از شنیدن خاطره ی تکراری خوک دیدن بابا در کوه برای بار هزارم هم سیر نمیشوم،عاشق نشستن و چای خوردن کنار عمو صمد هستم وقتی با آب و تاب از ماجرای های سفر با تریلری به بندر و گرجستان و عراق و باکو تعریف می کند.عمو صمد همیشه شیرین حرف می زند حتی اگر شکمش روز به گنده تر و پک های سیگارش روز به روز عمیق تر شوند،او خوب بلد است شب های بلند پاییزی در خانه ی مامان بزرگ را کوتاه کند حتی اگر خون در رگ هایش با کمک فنر در جریان باشد،قلبش ناراحت و صورتش خندان است حتی اگر با حقوق ناچیز از کار افتادگی زندگیش را سر کند..

سیبیل هایش!سبیل های جوگندمی اش آنقدر مرتب و کشیده و بلند است که به قول خودش بهنام بانی باید جلویش لونگ بیندازد...

من دوستش دارم مهم نیست اگر او و بابا اکثر حرف های هم را تکذیب می کنند،و گاهی به خاطر تفاوت سبک تفکر بحثشان بالامی گیرد،هرچند در آخر با جمله ی" باجناق که نشد فامیل  " هردو مثل پسر بچه های 7 ساله می خندند و همه چیز یادشان می رود.

من هر بار که ماجرای خاستگاری مامان و بابا را می شنوم مثل همان بار اول غش غش می خندم و در دلم اعتماد به سقف و جسارت بابا را که در حضور ریش سفیدان و پدر بزرگ و پدر پدر بزرگ  تنهایی و با لفظ قلم بحث مهریه و شیربها را میکرد ستاره دار میکنم..مامان همیشه می گوید من اون شب از استرس سکته ی ناقص و زدم اون وقت آقا رفت بود بالای منبر:/

ای کاش میشد همه ی این خاطرات را با لحن خودشان تعریف کنم،هرچند که من برعکس فوامیل حتی یک سر انگشت مهارت خاطره گویی و حتی لطیفه گویی ندارم.

باشد که خاطره بسازیم و به جابذاریم:)


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۴۲
حیات ..
تصور کنید جمعه باشه،
بارون شر شر بباره 
این دل لامصب هم گرفته باشه
بعد 25 ساعت بیشتر تا تموم شدن مهلت انتخاب رشته نمونده باشه،توام هیچ پشمکی نخورده باشی:)
خوشگل ماجرا ظرفای شام تو آشپزخونست که دارن چشمک میزنن بیا مارو بشور

تنها کاری که برای خنک شدن دلم از دستم بر میاد پاک کردن پیاماو شعرای رمانتیک و عشقولانه ایه که تو گوشیم ذخیره کرده بودم و هیچوقت نشد برای کسی بفرستمشون،ینی نبود که براش بفرستمشون:/بگید دیگه نیاد اصلا،مرسی اه


+زردنویس هم شوهر عمتونه:/
۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۱۸
حیات ..
به یک عدد دستگاه تصمیم گیرنده ی تو جیب جاشوی با منطق و با قابلیت درک احساسات نیاز مندیم.
#فوری

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۸
حیات ..
شاملو میگه :
غصه نخور دیوونهه 
کی دیده شب بمونه؟؟
هاان؟؟
کی دیده آخه؟
حتی حافظ هم میگه:
دائماً یکسان نباشد حال دوران
غم مخور لعنتیییی
سهراب زیاد گفته میگذره 
شهرزادم همیشه میگفت:
صبح میشه این شب،باز میشه این در
خودمم همیشه به همه میگم میگذره
میگذره ولی به سختی
فوقش یه شب تا صبح و تو بالش هق میزنی 
فردا صبحش وقتی دوباره صدای هم زدن چای شیرین باباتو میشنوی،
با اون چشمای پف کرده،دوباره امیدوار میشی
میگی خدایا مرسی که هست،حتی اگه از شرم نتونم تو چشمای میشیش نگاه کنم
هیچی به اندازه ی نگاه غمگین پدر و مادر نمیتونه آدم و بشکونه،
مخصوصا اینکه غمش به خاطر ناراحتی خودت باشه!
دلت میخواد دل داریشون بدی بگی من خوبم بخدا،تا وقتی شما هستید خوبم،یه چیزی ته دلت خفت میکنه!امیدوارم هیچوقت تجربش نکنید:)
 با همه اون اعتماد به سقفایی که جلوی چشمم پر پر شدن به خودم یه قولایی دادم 
واسه همون نباید جا بزنم،نباید کم بیارم 
خودمم از اولش میدونستم که آدمی نیستم که 12 13 ساعت بکوب هر روز هفته درس بخونم،تا جایی که میتونستم خوندم ولی اینطور که معلومه کافی نبود
ساکن بودن دردآور بود برام:/
من از 14 15 سالگیم صبح زود از خونه میزدم بیرون،عصر میومدم خونه:|حتی تو ماه رمضون:/کلاس و باشگاهی نبود که نرفته باشم:)
ولی حالا تا سر کوچمونم نمیرم:)))
کنکور نشد جای دیگه،ما از رو نمیریم
ولی وقتی بعضی از دوستامو که همه علاقشون تو رشته ی دانشگاهی خاصی خلاصه میشد و با همه ی تلاشایی که کردن نتونستن به حقشون برسن میبینم واقعا حرصم میگیره از دست عوامل پشت صحنه:/
شل کنیدبابا!!اینقدر جوونای مردم و ناامید نکنید،همه نگران،ناامید،افسرده،بیکار
خلاصه دعا میکنم که وضعیت همه اوکی شه،به زودی:)

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۱۵
حیات ..
حدود 7 8 سالی هست که داستان ننوشتم،ینی خاطره نوشتم ولی داستان نه!داستان و از زبون همسر خواهرم نوشتم،هرچند که ماجراهارو از زبون خواهرم شنیدم،هرچقدر به خودشون گفتم بنویسید ننوشتن،خودم دست به کار شدم،اگه خوشتون اومد بقیش رو هم میزارم اینجا،امیدوارم بتونم به نحو احسن به قلم بیارمشون،خواهش میکنم اگه خوندید نظرتونو بگید،در مورد طرز نگارشش، فعل هاو کلمه هایی که به کار بردم انتقاد کنید،اگه جایی کژتابی یا ایهام داره بگید بهم ،مرسی:)



نمیدانم دقیقا در کدام صحن بودم،مهران را فرستاده بودم که برایم از سقاخانه آب بیاورد،این بنده ی خدا هم علاف من شده بود
خودش هم می دانست فقط برای اینکه مامان و بابا گیر ندهند که چرا تنها می خواهی بروی و مشکلی پیش آمده و فلان و بهمان با خودم آوردمش،ولی بازهم همه جوره هوایم را داشت.   
دوست داشتم شب یلدای سال 93 را مهمان امام رضا باشم و به جای هندوانه و آجیل خوردن دو کلمه مرد و مردونه باهم تنها حرف بزنیم...
 تکیه می دهم به کاشی مغز پسته ای حرم  سرمای دوست داشتنی ای را احساس می کنم،چشمانم را می بندم و به تابستان 91 فکر می کنم،اولین باری که دیدمش،از همان اولش ازمن بدش میامد،لعنتی...من از آن آدم هایی نبودم که با یک نگاه عاشق شوم،پس چرا الان اینجا هستم؟همه ی این احساسات و اینجا بودن من با یک لجبازی بچگانه شروع شد،هیچ چیز با یک نگاه شروع نشد،فکر می کردم راحت این بازی را به نفع خودم تمام می کنم،ولی زهی خیال باطل...
امشب اینجا بودم که حاجتم را بگیرم،آدم مذهبی ای نبودم...نماز می خواندم ولی دوتا در میان، از خانواده ام یاد گرفته بودم که خدا هیچوقت دست رد به سینه ی معصومینش نمیزند،البته خدا دست رد به سینه ی هیچ کدام از بندگانش نمیزند ولی وقتی پای ائمه وسط باشد همه چی زودتر ردیف میشود
آنقدر با خدا و امام رضا حرف زدم،که یه جور هایی ته دلم قرص شد که یا می شود یا نمی شود که اگر نشود هم حتما حکمتی در کار است...
صدای دینگ دانگ ساعت حرم مرا به خودم آورد،ساعت را نگاه می کنم،ساعت 10 شب است،نگاهم را می چرخانم و مهران را کنارم میبینم که غرق دعا خواندن است.
حدود یک ماه است که این وقت های شب جمله ی دوستت دارم را برایش اس ام اس می کنم،و هیچ جوابی دریافت نمی کنم،دریغ از یک مرسی خشک و خالی ،دریغ از یک پیامک خالی!!هیچی! 
جریان پیدا کردن شماره ی همراهش را که بسی ماجراجویانه بود هم بعدا تعریف میکنم ،بنده ی خدا سه چهار بار به خاطر من شماره اش را عوض کرده و من هربار مثل بچه پررو های سمج در کمتر از یک ماه شماره ی جدیدش را هم پیدا می کردم،ولی این بار آخر خیلی بیشتر طول کشید،البته بعدا حلالیتش را گرفتم،خب چاره ای نداشتم تنها راهی که میتوانستم با او در  ارتباط باشم همین شماره ی همراهش بود،آنقدر مادر و خواهرم را فرستاده بودم جلو که دیگر خودم هم شرمنده اشان شده بودم،هرچند که خودشان هم هربار ناامید تر می شدند..
گفته بود،باید ثابت کنی که دوستم داری،و من هیچ راهی جز پایداری برای اثبات احساساتم نداشتم...خودم هم کنجکاو بودم که بدانم تا کی این دوست داشتن های بی جواب را تحمل می کنم...
امشب هم به رسم هرشب اس ام اسی با این مضمون برایش ارسال کردم:سلام،یلداتون مبارک 
من امشب مهمون امام رضام،واسه هردومون دعا میکنم 
دوستت دارم 
شاید این دوستت دارم ها خیلی لوس به نظر برسد،ولی بعد ها فهمیدم که هرچند اوایل  شده بودم سوژه ی خوابگاهشان و دوستانش مرا مسخره می کردند اما مثل اینکه آن اواخر خودش هم بدش نمی آمد و فقط بلد بود حرص مرا در بیاورد:/
از جایم بلند شدم و دوباره وارد حرم شدم برای زیارت،چند رکعت نماز خواندم،این بار استثناعا برای همه دعا کردم به جز خودم
نمیدانم چرا دلم شور میزد در حالی که باید در جوار آقایم آرام می گرفتم...
صدای ویبره ی گوشی تنم را لرزاند 
یا خدا!خودش بود،خوابم یا بیدار؟ ...تا باز کردن اس ام اس فکرم به هزاران جا رفت،یعنی واقعا حاجت روا شده بودم ؟یعنی دلش نرم شده بود؟؟یا شاید هم میخواست مثل همیشه با حرف هایش مرا قورت دهد که چرا مزاحمش شدم،بعید هم نبود که مرا متهم به سو استفاده از نام امام رضا کند..
انگشتانم به لرزش افتاده بود،بسم الهی گفتم و اس ام اسش را باز کردم...



ادامه دارد...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۲۳
حیات ..



میگم آخه نارفیق من اون لحظه با وجود خستگی و گرسنگی و فشار ناشی از کنکور داشتم با نهایت لطافت و عطوفت با یه پسربچه ی 7 ساله فک می زدم که عمرا اگه دومین بستنی و براش بخرم!اونوقت تو پی هنر عکاسیت بودی؟؟شرمت باد
میگه با اون مدلی که تو دست بچه رو گرفتی صلاحیت خواهریشو نداری...تو اولین فرصت با خانوادت صحبت می کنم:|
میگم ایشالا عمه بشی بدتر ازین سرت بیاد:)
)

۱۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۴۰
حیات ..