در یک بهمن ماه تابستانی
*درس خوندن با زندگی من گره خورده. نمیدونم تا کی قراره ادامش بدم و چرا تموم نمیشه
ولی تنها چیزیه که حس کنجکاوی درونم رو آروم میکنه، چون تموم نمیشه زیاده و کسترده، هرچقدر یاد بگیری بازم هست..
با اینکه فرسایشیه و من اونقدرم توش خبره نیستم. ولی همش سعی میکنم نظم و استمرار داشته باشم چون به قدرتش ایمان دارم.
**حس میکنم خیلی زود بزرگ شدم، دیگه تصمیم گرفتم وا بدم و اینقدر واسه آینده دو دوتا چهارتا نکنم. همش دارم تیر پرتاپ میکنم به اهداف مختلف که شاید یکیشون بخوره به هدف و تازه اگه بخوره به هدف شاید به یه امنیت نسبی برسم و شاااید پلی باشه واسه رسیدن به اهداف واقعی و رویاهام.
***ناراحتم از اینکه همه تصمیم مهاجرت دارن و یا مهاجرت کردن، الان سه ساله با صمیمی ترین دوستم فقط مجازی در ارتباطم و ندیدمش.. بقیه آدمای خوب دورم هم دارن مقدمات رفتن میچینن. میترسم تهش خودم و بمونم و یه عده آدم که فقط از رو وابستگی کنارشونم و اصلا نمیتونم کنارشون پر حرف و راحت باشم. ولی خودم و با این فکر که تو در حال حاضر رویای مهاجرت نداری و برای موندن دلایل بیشتری داری آروم میکنم.
****دلم حس و حال قبلی بیان و میخواد، دلم دوپامینی میخواد که عاملش بیان باشه.. دلم میخواد نوشته های کسیو بخونم ولی ندونم چه شکلی و هی تو ذهنم تصورش کنم.
خیلیاتون ماه هاست و حتی سال هاست که ستاره هاتون روشن نشده.
من حتی تو این محیط هم کم ارتباط و درونگرا بودم و ارتباط دو طرفه نداشتم با خیلیاتون ولی واقعا دلم تنگ شده.
امروز فقط سعی کردم بنویسم ❤
- ۰۲/۱۱/۲۴
بند آخر 💔