تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

سلام خوش آمدید

دو ماه پیش که رفته بودیم مشهد،وقتی برای آخرین بار قرار بود بریم زیارت نزدیکای اذان ظهر بود که تصمیم گرفتیم نماز و تو حرم بخونیم بعدش بار و بندیل و ببندیم بریم به سمت دیار خودمون...خلاصه رفتیم زیارت کردیم و نشستیم تو یکی از صفای نماز منتظر اذان،و من حالم بسی آشفته بود،چون هم کولرارو خاموش کرده بودن هم اینکه داشتم ضعف میکردم از گرسنگی...در حدی که نای حرف زدن نداشتم.از شانس حتی یدونه ازین شکلات بد مزه های کرمی یا نارگیلینم تو کیفامون پیدا نشد:/

خلاصه منگ وار داشتم دور و اطراف و نگاه میکردم،به جمعیت!به آدما!به شلوغی!به هیاهو!  

یهو تو دلم گفتم خدایا این همه آدم واسه چی اومدیم اینجا؟آفریفایی،عرب،ترک، فارس،کرد...

و خیلیاشون شاید حتی زیر خط فقر به حساب بیان این و میشد از ظاهرشون احساس کرد...از گرسنگی مغزم خورده شده بود ،افکار خبیثانه دست از سرم بر نمی داشت،گفتم یا علی بن موسی الرضا واقعا هستی؟نکنه فقط سنت باشی که داریم ادامت میدیم!...نکنه این کارمون در آینده جاهلیت به حساب بیاد...!نکنه فقط یه اعتقاد باشی ...!

گفتم بهم حق نمیدی؟؟فرق نمیذاری بین اونایی که دیدنت و منی که همچنان منتظرم،منتظر امام زمانی که معلوم نیست قبل از مرگم ببینمش یا نه؟

بهش گفتم  بیخیال این حرفا،منم الان گرسنمه!گرممه! اومدم خونتون یه ساعت بعد هم میخوام برم خونمون...الانم اومدم باهات خداحافظی کنم...فدای اون ضریحت بشم که به خاطر خطر خفه شدگی نتونستم لمسش کنم اگه هستی یه جوری این حالت ضعف منو رفع کن چون حتی واسه نماز هم تمرکز ندارم :) 

شنیده بودم هر روز تو حرم نذری میدن،ولی من که نذری نمیخواستم،با یه شکلات هم راضی میشدم،یا حتی اینکه گلیکوژنای بدنم زودتر تبدیل به گلوکز شه تا حس بی حالیم رفع شه..دلم نمیخواست باور کنم صدام و نشنیده..منتظر بودم هی سرم و میچرخوندم و دور و برمو نگاه کردم،خبری نشد ..بیخیال شدم،با صلوات شمار گوشیم تو دلم صلوات میفرستادم...تو حال خودم بودم که یهو صدای خانم خانم گفتن یه خانمی و شنیدم که تازه اومده بود بغل دستم نشسته بود،اندازه ی دوتا بند انگشت نون بربری کنجد دار داد دستم با لبخندون گفت احسان سفره ی امام رضاست:)

و من o_O

همون یه تیکه نون به قدری خوشمزه بود و دلم و گرفت که دیگه نگم براتون^_^


+البته شاید اینجا ماجرا از نظر خواننده ها مسخره به حساب بیاد،یا شایدم واقعا اتفاقی بوده باشه ولی خیلی تاثیر گذاشت رو اعتقادم:)

  • حیات ..
اون جایی که با خودت بی رحم میشی تا بتونی خودت و نجات بدی...:))
  • ۲۳ مهر ۹۷ ، ۰۰:۳۹
  • حیات ..

دیدید تا حالا وقتی دعا می کنید،بعدش چه حس با حالی دارید؟!یه حس رهایی که انگار یه جورایی خیالتون راحت میشه از بابت یه چیزایی،البته دعای خالصانه و از ته دل و نه لزوما مواقع گرفتاری...درسته که خیلی از مواقع تا خودت دست به کار نشی خدا هم برات کاری نمیکنه،ولی بعضی از خواسته هامون اونقدر عجیبن که کاری از دست خودمون بر نمیاد و تا وقتی اونارو نسپاریم دست یه قدرت بزرگتر دلمون آروم نمیگیره...

تازه وقتی همه چیو سپردی دستش باید یه خرده براش زبون بریزی،قشنگ قشنگ حرف بزنی...

باید بهش بگی که اون چقدر بزرگه و تو هیچی نیستی در برابرش..باید بهش بگی چقددررر دوسش داری و بهش بگو میدونم که دستم و رد نمیکنی، بهش بگو میدونم که همه چی از دستت بر میاد..

راستی نیای پررو بازی در بیاری یهو اول کاری بدون تشکر کردن دعا کنیییا...اول یه خرده خودت و لوس کن بگو مرسی که میتونم حرف بزنم و ازت بخوام،اگه نمیتونی حرف بزنی بگو مرسی که میتونم فکر کنم و تو دلم باهات حرف بزنم.بگو مرسی به خاطر همه ی اون چیزایی که بهم دادی در حالی که خیلی راحت میتونستی ندی...واقعا ما چرا اینقدر پر توقعیم؟؟

خب حق داریم،تو ذاتمونه که همیشه بهترینارو بخوایم،ولی بیاید حداقل طلبکار نباشیم،غر نزنیم،نگیم چرا به فلانی دادی به من ندادی،خب بنده ی خدا تو مگه خبر داری فلانی چی کم داره تو زندگیش؟دیگه ادامه نمیدم چون ممکنه اعصاب مصابم بریزه بهم،نمیگم چیشد اینا اومد تو ذهنم...

خدایا بهمون آرامش بده :)حتی تو طوفان

  • حیات ..
حال اون آقای همسایه پشتی که تو بالکنشون خاک انداز و میگرفت زیر بارون تا پر شه و باهاش به گلای تو بالکنشون آب بده خریدارم:)

حال اون دختربچه ی صورتی پوش همسایمون که با یه چوب که بهش نخ وصل کرده بود سعی داشت از جوب کنار خونشون ماهی بگیره هم خریدارم:)

حال همه اونایی که سبک زندگیشون عوض شده و یه تحول جدید دارن تو زندگیشون خریدارم،حتی پسرخاله ی کچلم که میخواد سربازی:)


+دو مورد اول کشفیاتم موقع درس خوندن بود:/

++دوستم میگه بیا دیگه درس نخونیم،دو روز دیگه انقلاب میشه:/ممکنه سنجش و با موشک بزنن..تازه به احتمال زیاد  دانشگاه ها رو میبندن:|


  • حیات ..

راستشو بخواید خودمم دقیق نمیشناسمش!ولی خب منو احمد آقا یه وجه شباهت بزرگ داریم ... شباهتمون شماره ی موبایلمونه که فقط یه رقم باهم اختلاف داره،و این باعث آشنایی منو احمد آقا شده،البته بعید میدونم اون منو بشناسه

اولین شبی که شناختمش هوا سرد و گرفته بود،انگار میخواست بارون بباره ،یهو وقتی گوشیم و چک کردم،دیدم 5 تا میسکال ناشناس و یه اس ام ام از همون شماره دارم!اس ام اس و باز کردم:《سلام،کجایی پس؟بیا پایین دو ساعته زیر بارون منتظرتم》

یا حضرت عباس!چرا منتظرمه؟کی منتظرمه؟رفتم بالکن یه نگاه بیرون انداختم دیدم کسی نیست!بارونم که فعلا نباریده:/زهی خیال باطل!کی میتونه منتظر من باشه آخه:| 

گوشی و برداشتم که اس ام اس بدم شما؟

دیدم همون شماره دوباره زنگ زد!

گفتم بله؟صدای شر شر بارون میومد.. مکث کرد گفت احمد آقا هستش؟؟یه صدای سرحال و بدون لهجه و البته مردونه ایی بود.

خلاصه یه نخیر اشتباه گرفتیدی گفتم و قطع کردم.

البته اون بنده خدا هم معذرت خواهی کرد..

طبق مشاهده ها و تجاربی که داشتم این احمد آقا

سیم کارتشو داده به مریم که انگار خانمشه یا نامزدشه !آخه یه بارم یه خانم تهرانی زنگ زد گفت:سلام عزیزم خوب هستین؟گفتم ممنون مرسی،چند ثانیه هردومون سکوت کردیم پرسیدم با کی تماس گرفتین؟گفت:مریم جان مگه خودت نیستی؟گفتم نخیر،اشتباه گرفتید...گفت:مگه شما خانم احمد آقا نیستی؟؟گفتم نه والا،گفت مطمئنی؟؟گفتم بله :| و از اونجایی که شماره ی خانم أحمد آقا رو حفظ بودم درستشو براش خوندم:| تا مطمئن شه،ول نمیکرد،

یه بار دیگه هم یه آقایی زنگ زده بهم که صداش به شدت شبیه عموم بود،منم باهاش گرم برخورد کردم،آخرش فهمیدم با مریم خانم کار داره:/

خلاصه این مریم خانم و احمد آقا دست از سر ما بر نمیدارن،دلم میخواست بهشون زنگ بزنم بگم وقتی میخواید به کسی شماره تماس بدید اون یه رقم آخرشو درست تلفظ  کنید:)البته این ماجراها واسه دو سه سال پیشه،الان دیگه خیلی وقته ازشون خبر ندارم و خیلی وقته کسی منو با اونا اشتباه نگرفته،ولی خب یادشون هنوز تو خاطرمه:))

  • حیات ..
1/سه ساعت بود رفته بود حموم داشت با ظرف شامپو می کوبید به تشت  که مثلا طبله!همزمان هم واسه خودش حسین حسین  میخوند:/خودشم بدون لباسس
آخرش هم به زورقانعش کردیم بیاد بیرون 
بعد بهش میگم اجرت با امام حسین،عذاداریت قبول فرزندم
میگه مگه شماهم شنیدید؟؟؟

2/اگه از شما تو کتابخونه کسی که باهاش رودرواسی دارید و تازه گپ زدنتون تموم شده و از قضا متوجه شدید دوز پسرش ولش کرده و اینم اوضاش داغونه درخواست هندزفری کنه چی میگید؟؟
الف)نیوردم [دولوغ]
ب)هندزفریم خرابه [باز دولوغ]
ج)گوشام عفونت داره[دولوغی دیگر]
د)من مشکل شنوایی دارم،ممکنه توام مشکل شنوایی پیدا کنی [هار هار]

3/تازگیا یه مرضی پیدا کردم،احساس میکنم همه دارن در مورد من حرف میزنن...مثلا تو اتاقم احساس میکنم مامان و بابام در مورد من حرف میزنن:]

4/چند روز پیش فیلم and over و دیدم،خیلی جالب بود به نظرم،همش دوست دارم به بقیه پیشنهادش کنم غافل ازینکه بابا شاید طرف ازین سبک خوشش نیاد:/ماجرای یه پروفسوریه که همسرش تو آتش سوزی میمیره و چون این خیلی بهش علاقه داشته،از تارای موهای توی برس زنش و شبیه سازی میکنه،ولی روح و اخلاق هیچکودوم از همسرایی که واسه خودش میسازه شبیه همسر خودش نمیشه:))) شاید ماجراش عاشقانه باشه ولی من ازین شبیه سازی سلول بسی ذوق کردم،هرچند که غیر اخلاقیه 

5/اگه رمز ورود به وبلاگمونو یادمون رفته باشه،چبکار میتونیم بکنیم؟:(
این رمز تو سیستم گوشیم سیو شده،الان با لپ تاپ نمیتونم وارد شم:/

  • حیات ..

‏خا: باشه

خا: تو راست میگی

خا: خفه شو

خا: ادامه بده

خا: خب

خا: آره باباااا

خا: بیخیال

خا: بعدش چی شد؟


بستگی داری چجوری بگی هموطن:)



+نمیدونم از کیه:))

  • ۳ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۴۸
  • حیات ..

+آبجی؟ 


_هوم؟


+میدونستی چیپس و کودوم کشور تولید میکنه؟


_نه ،کودوم؟


+آمریکااا [با لحن محکم]


_[یک ابرو را داده بالا و با تعجب می نگرر]


+حالا پفک چی؟پفکم نمیدونی؟


_نه پفک واسه کجاست؟


+اسرائیل [چهره ی حق به جانب به خود می گیرد]


_اینارو از کی یاد گرفتی؟[هار هار می خندد]


+رضا (بچه ی فامیل،12ساله،توهمی،خود شاخ پندار ،بسیحی،خود نما،در آستانه ی بلوغ)


_چیپس و که خودمم بلدم درست کنم!!!چرت گفته :/ایرانم چیپس و پفک تولید میکنه...مگه همین چی توز و چالکز محصول ایران نیست؟


+عهه..چی توز واسه ایرانه؟پس بگو چرا کرانچی اینقدر خوشمزست!!




پ ن1: سعی نکنیم چیزای منفی و به هر کس که دوست داریم نسبت بدیم و بعدش بکنیمش تو ذهن بچه هامون حتی اگه خشکه مذهب باشیم...


پ ن2:این کپل من وقتی میخواست کتونی بخره اصلا وارد مغازه هایی که جنس خارجی دارن نمیشد،ینی اولش میپرسید ایرانی دارید بعد میرفت داخل،آخرشم اومده میگه کفش تبریز خریدم فقط نمیدونم چرا روش آرم نایک داره؟:)

انگار اون پیام بارزگانیه که پسر شلوار سبزه میره شلوار بخره بعد میره تو اتاق پرو بعد همه تهش میگن یاشاسین آذربایجان به هدفش رسیده...

یا اون آقای کارگر که یخچال رو میبرد بالا بعد می پرسید شما خبر نگارید؟

  • ۳ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۰۶
  • حیات ..

اول کاری بگم که ممکنه با این پست انرژی منفی بگیرید،لطفا اگه حساسید نخونیدش 

من هیچوقت آدم منفی بافی نبودم،همیشه سعی میکردم جاهای خوب ماجرارو ببینم..همیشه امید داشتم به روزای خوب،تو مدرسه و خانواده‌ همه میدونستن اینو،..منم از خودم تعریف نمیکنم،اینا حرفای بقیست ...ولی الان هرچی رفتم جلو نرسیدم به روزای خوب خودم..انگار دارم درجا میزنم..

الان که دارم اینو مینویسم دو سه روز از دیدن کلمه ی مردود رو سایت می گذره و تنهای تنها دارم یه عصر تراژدی شهریوری و می گذرونم..بغضای تو گلوم هم فقط و فقط قورت میدم..

مامانم به این قورت دادن بغض میگه اعتماد به نفس...ولی من میگم کنترل نفس،آخه به هیچی اعتماد ندارم

میدونم هرچیزی که آدم و نکشه قوی تر میکنه،ولی من میترسم آخر عمرم برسه و شده باشه یه غول سر سخت که همه ی عمرشو داشت قوی تر میشد..پس کی میشه من یه تابستون آفتابی و بدون هیچ دغدغه ی ذهنی در حالی که دارم یخ در بهشت اخته رو سر می کشم بگذرونم؟راحتی من کی میاد؟حکمت این موهبتایی که داره واسم نازل میشه رو نمیدونم چیه،شاید اگه اون روز تو حوضه آفتاب مستقیم نمیخورد تو کلم و کلاس ماهم کولر داشت ریتم این بدآوردنا آروم تر میشد..شاید اگه وقتی سه ساعت مونده بود تا مهلت انتخاب رشته تموم شه یواشکی یه سری از رشته هارو حذف نمیکردم الأن نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت چون همه بهم تبریک میگفتن ولی ته دلم راضی نبود..

جمله ی"من هرچی از خدا خواستم بهم داده" رو تو زمان های متفاوت هم از مامانم شنیدم هم از بابام..هم از مادری که با همه ی احساسات لطیفش میگفت برو همین دانشگاه آزاد خودمون یه چیزی بخون راحت شی،پیش خودمونم هستی...هم از پدری که با لحن محکمش میگفت برو همه درارو رو خودت ببند،گوشیتم بنداز تو گاو صندوق بشین یه بار دیگه با جدیت شروع کن،هنوز جوونی..آزاد همیشه هست..

منم تاحالا به هرچیزی که خواسته بودم رسیده بودم،هرچی از خدا خواسته بودم بهم داده بود،این بار هم صداش کردم ،از ته قلبم صداش کردم،ولی جواب نداد.. دو ساله به طرز عجیبی بد ترین حالت ممکن هر چیزی داره واسم اتفاق میوفته..

میدونید هیچی به اندازه ی اینکه خانوادت به خاطر تو ناراحت و غمگین باشن آدم و نمیشکنه..


+به طرز عجیبی دارم به این فکر میکنم که امسال به جای کنکور تجربی کنکور انسانی بدم،تنها نگرانیم تنوع رشته ی کم و درسای جدیدشه:/

  • ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۱۳
  • حیات ..

"دریا یکی رو غرق کرد، پس دیگه دریا نریم!"

نمیشه که.. باید اعتماد کنى به زندگى.

دیروز کسى از زندگیت رفت و تو از تعجب گریه کردى..

فردا اگر تنها شدى نباید برات عجیب باشه، عجیب وقتیه که، یکى باهات موند تو هر شرایطى. عجیب یعنى جوونیش رو ببینی، میانسالیش رو ببینی.. و توى پیرى بهش بگى چقدر خوشگل شدى


رهگذرهاى زندگی همدیگه ایم تا وقتى که یک جا، دل رو میزنیم به دریا و تا عمر داریم تو حال و هواتى یک نفر غرق میشیم. عجیب اونه که یا تو یه طبقه بالا، یا من یه طبقه بالاتر از تو، تو دل خاکیم و هیچکس جز من و تو نمیدونه روزگارى، چه روزگارى داشتیم.


#امیرعلى_ق

  • ۲ نظر
  • ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۵۰
  • حیات ..

بده باد ببره غصه هاتو ^_^