تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

سلام خوش آمدید

یه وقتایی یادمون میره که باید منتظر باشیم
باور نداریم که این انتظار تموم شدنیه و بالاخره میشه که تموم بشه و شروع کننده ی تغییر باشه...حتی تصورش هم نمیکنیم..
در نتیجه آماده نیستیم و باز هم زمان میخوایم..وقت اضافه میخوایم..
و وقتی آماده نباشیم شرم داریم که بگیم خدایا میشه تموم میشه؟خدایا اجازه میدی؟

خدایا بهمون لیاقت بده که یه منتظر واقعی باشیم..لیاقت بده که بتونیم تو جهان زیبایی زندگی کنیم..

  • ۱ نظر
  • ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۱۱
  • حیات ..

تقریبا همه ی چالشایی که عنوانش "ده کاری که باید قبل از مرگم انجام بدم" و خوندم واسم جذاب و جالب بودن:)
باعث شد بعد از مدت ها فکر کنم به اهدافی که چند وقتیه گمشون کردم..
فکر کنم به اینکه اول از همه قبل از مرگم حتما باید یه کار درست و حسابی واسه جمع و جور کردن افکار و عقایدم بکنم و اینقدر مشکوک و مردد نباشم به همه چی و با استحکام زندگیمو ادامه بدم و راحت فکر کنم..
اخیرا خیلیا منطقی خطابم میکنن...میگن همه چیو تو منطق و فلسفه تفت میدی بعد از دهنت میدی بیرون
میگن باید زن نیچه میشدی تا نیچه از دستت بگریه و دیوونش کنی...:)))
امم..خب بقیش اینکه..قبل از مرگم حتما باید یه کاری واسه خانوادم بکنم...نمیدونم چی...ولی یه طوری بشه که بهم افتخار کنن 
دوست دارم قبل از اینکه بمیرم همه ی جاهای قشنگ دنیارو ببینم..
کنسرت شادمهر و امید حاجیلی هم باید برم:|
عاشق بشم و باهم قدم بزنیم تو خیابون و ازین قبیل رمانتیک بازیا
حس مادری و تجربه کنم
دوستای مجازیمو ببینم..
خواهرزادمو ببینم..
یه دور کامل معنی قرآن و بخونم..
یه کار خیر گنده بکنم واسه دل خودم البته بعد از پولدار شدن:/
یکی از ورزشایی که توشون سررشته دارم و جدی ادامه بدم
گنجینه ی علم و دانشمو تا حدی که از خودم راضی بشم فول کنم..
آیلتس بگیرم
و یه کتاب بنویسم:)
فعلا همینا به ذهنم رسید
میدونم خیلی درهم نوشتم ولی خواستم فی البداهه باشه:|
فعلنی:))

  • ۴ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۰۱
  • حیات ..

بعد از مدت ها ننوشتن راحت نیست دوباره گرم کردن چونه و آب کردن کلماتی که توی مغز یخ زدن..

نوشتن عنوان که دیگه از مصایب بزرگه!
من در حق این وبلاگ خیلی بد کردم چون هر وقت احساس تنهایی میکردم و یه جورایی دلم گرفته بود میومدم سراغش سعی میکردم به هر نحوی که شده کلمات درهم و برهم توی ذهنم و ردیف کنم و دکمه ی انتشار و بزنم و بعدشم بشینم منتظر نظر یا بازدیدارو چک کنم:/
اگه بخوام یه اعلام وضعیت کلی کنم..باید بگم الان یک ماه و دو روز از اون شنبه ی بعد از انتخابات که کوله بارم و جمع کردم و با ترس و لرز از شهر دانشجویی حرکت کردم به خونمون میگدزه..به امید اینکه یه هفته بعد دوباره کلاسا شروع میشه و برمیگردم دانشگاه..ولی خب نشد و یک ماه با نگرانی و نامفید گذرونده شد.
تو این اوضاع تنها چیزی که میتونست باعث تفریحم بشه بودن کنار دوستای تلگرامیم بود که گوشیشمم پوکید:/خدا بیامرز یه چند روز دیگه تولد پنج سالگیش بود:))الان دیگه یه بهونه ی گنده دستم دارم واسه پروژه ی گوشی جدید و یه بهونه ی گنده تر به نام کرونا بابت کنسلی پروژه :|
مراقب خودتون باشید زیاد
 

  • ۸ نظر
  • ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۱۹
  • حیات ..

یکی از تفریحات ما تو خوابگاه اینه که ابتدا پنحره ی داخل واحد و باز میکنیم و پنجره های واحد های روبه رویی رو مشاهده میکنیم،بعد داخل واحد روبه رویی رو دید میزنیم تا وسیله ای چیزی پیدا کنیم،مثلا دو روزه که یک جفت دمپایی صورتی مشاهده کردیم

و یک صدا داد میزنیم:دمپایی صورتییی مال کیهههه؟

این در حالیه که غش غش میخندیم و لذت میبریم ازین کار

یعد بالاخره صاحبش پیدا میشه و میگه مال منههه مال منههه

و بعد بچه های اینور میگن بپوششش

یا مثلا یه بار بچه ها پودر ماشین لباس شویی پرسیل مشاهده کردن تو واحد روبه رویی و نوای پرسیل مال کیههه سر دادند و لذت بردند ازین ارتباطی که بین واحد ها و طبقات خوابگاه بر قراره و

این چنین دانشجویان ممکلت معادلات پیچیده را حل می کنند.

 

 

+کی بشه خودم تصمیم بگیرم که تنهایی برم سفر بدون اینکه از کسی اجازه بگیرم و نگران فکرای بقیه باشم؟

++عنوان اصلا ربطی به پست نداره،فقط افتاده تو دهنم:/

 

  • حیات ..

دیدید بعضی ها رو بغل میکنید اونقدر بغلشون گرم و نرم و شیرینه که دلتون نمیاد ازش جدا شید؟آدمای تپل معمولا همچین بغلایی دارن...اگه ازین بغلا دارین که نوش جونتون اگر هم ندارید امیدوارم یکی بیاد با بازوهای تپلش اینطوری بغلتون کنه و فشارتون بده..تهش فرق کلتونو ماچ کنه
تو تصوراتم اینجور بغلا واسه خانم همسایه بغلی با چادر گل گلی که بوی سبزی و پیاز سرخ کرده میده یا پدر شوهر یا مادر زن یا یه رفیق تپل قدیمی مهربونه..
بعضی از بغلا سفت و محکمن اینقدر سفت که آدم حس میکنه کمد و بغل کرده!
ولی حس امنیت و به دنبالش یه آرامش سرد و خشکی و به ارمغان میاره که در نوع خودش لذت بخشه..این نوع بغل هم میتونه بوی عطر مشهدی بابا بزرگ و بده هم بوی ادکلن تلخ برادر ،رفیق ،یار، دایی ،عمو و...
یه نوع بغل هم داریم که شل و وله و استخونای اون شخص عزیز مثل پیچ و مهره های آدم آهنی میره تو جونت
به کسایی که این مدلی بغلتون میکنن سفت بچسبید اینا خیلی با ذوق و شوقن
یا میتونید فقط گردنشونو بغل کنید

به نظرم هرچقدر که روبوسی خسته کننده کنندست،بغل کردن لذت بخشه
کاش میشد کلا روبوسی و حذف کرد و سفت بغل کردن و گذاشت جاش..اینطوری انرژی مثبت بیشتری منتقل میشه 
مثلا تو عید به جای اینکه رو هوا بوس کنیم یا همو تف مالی کنیم بغل کنیم همدیگرو :))

اگه کسیو ندارید بغلتون کنه فدای سرتون
منم تا پیش قدم نشم کسی بغلم نمیکنه
اگر هم کسی و دارید که هر وقت دلتون خواست بتونید اونقدر فشارش بدید که صداش در بیاد،سفت بچسبیدش:)
اینقدر که همه درگیر کار و زندگی و مشکلاتن فراموش میکنن که گاهی واسه در رفتن خستگی باید همدیگه رو عشقولانه بغل کنیم.
یه وقتاییم غرور و خجالت باعثش میشه..
شاید اصلا خیلی از بداخلاقیا و مشکلات و با بغل کردن حل شن:)

 

 

  • حیات ..

مفاصل زانوم جوری زودتر از همه جای بدنم سرما رو به خودش جذب میکنه و دیر تر از همه جا گرم میشه که حس یه پیرزن ۸۰ ساله رو دارم:/ دوبار اینقدر از سرما پاهام شل شد که نزدیک بود بیوفتم،حس ایستادن روی ساقه های تر گیاه و داشتم:/ 

ینی واقعا به ۸۰ میرسم با این امواج گوشی و اینترنت و غذاهای هورمونی تراریخته و پالم و کوفت و زهرمار ؟

همچنان بارون در حال باریدنه و من زیر پتو

شب زیر پتو، صبح زیر پتو، ظهر زیر پتو

روزای سرد و تکراری میان و میرن

دی ماه پر حادثه هم گذشت

 

این بود تعطیلات بعد از امتحانات؟

ما اعتراض داربم آقا

برف ما کجاست؟

آتیش و چای و سیب زمینی ذغالیمون چی ؟

یار و رفقای با معرفت و باحالمون که نفسمون بگیره باهاشون از خنده کجان؟

اصلا میشه خندیدید؟

چطور بخندیم با این بلاهایی که سر کشورمون بارید؟

 

اصن تو این هوا نباید موند تو خونه:/

افسردگی محضه:/

دقیقا دوباره رسیدم به اون نقطه که لازمه به خودم یادآوری کنم 

 کیستم؟از کجا آمده؟به کجا میرم؟آمدنم بهر چه بود؟و کیست مرا یاری کتد و ازین حرفا

 صفره صفر

لازمه هر چند وقت یه بار از خودمون سوال کنیم چرا زنده ایم؟

نرسیم به اون روز که جوابی نداشته باشیم براش..

 

+میدونم چرت و پرت گفتم 

هی نوشتم و پاک کردم..اینو نوشتم و دیگه پاک نکردم 

  • حیات ..

هنوز اونقدر قوی نشدم که نترسم..

 

  • حیات ..

چشمام و که باز کردم از خواب تو فکر این بود که آروم وسایلمو بردارم و از اتاق برم بیرون یه چیزی بخورم و درس بخونم..چشمم به گوشیم افتاد و اون وسوسه ی فقط پنج دقیقه..باعث روشنش کنم و نت و روشن کنم

که با پیام ها و خبرای غیر قابل باوری روبه رو شدم...جوری سرم خورد به تخت بالایی که فقط واقعا نفهمیدم چی شد.. دوباره به پناه بردم به امن ترین نقطه ی زندگیم که همون تخت کنار پنجره ی اتاق چهار صد و هشته..

راستش باورم نمیشه،چرا همین یه نفر که حسابش واسه من با همه جداست؟

چرا شخصیت پلیدی مثل ترامپ باید به خودش اجازه ی همچین جسارتی و بده؟

بعدشم عکس پرچمشو پست کنه..وایییی....متنفرممم ازشش

دوباره پی بردم به این واقعیت که هر کسی لایق شهادت نیست..

خدا به خانوادت صبر بده بزرگوار...ولی هیچی نمیتونه نبودت و واسه این ملت جبران کنه..

  • حیات ..

وقتی عاجزی از اینکه با بعضی آدم ها راحت حرف بزنی،

نمیتوانی به حرف های مثلا با مزه اشان بخندی

وقتی هم نشینی طولانی مدت با آن ها حوصله ات را سر میبرد‌،

وقتی با لبخند های مصنوعی شنونده ی خوبی برایشان می شوی

می گویند چقدر ساکتی!چقدر معذبی!چقدر خجالتی هستی،گاها خشک و سرد هم خطاب میشوی،احتمالا در دلشان برچسب منزوی بودن هم میخوری

این ها "توی" وراج را موقع خشک شدن دهانت ندیده اند.

این ها کنترل کردن صدای خنده هایت را در خیابان وقتی با آدم های امین زندگی ات هستی ندیده اند

نمی شود جلویشان خودت باشی..

چون نمی توانی خودت باشی سکوت میکنی و این گاهی وقت ها بزرگ ترین رنج دنیاست.

گاهی هم می شود علاج پیش از وقوع

 

 

+خسته،خواب آلود،میان ترم نخوانده،وقتی امین های زندگیش ته کشیده و در دسترس نبودند دلش خواست بنویسد.

  • حیات ..

 برعکس پارسال که هیچ سوژه ای نداشتم واسه نوشتن و ناراحت بودم ازین بابت ،امسال زندگیم پر از سوژه و تجربه و اتفاقات جدیدیه که کاش میشد همشونو تعریف کرد.

حجم مسائلی که تو این دو ماه یاد گرفتم،تجربه کردم و لذت ها و رنج های جدیدی که حسشون کردم خیلی زیاد تر از تمام سالاییه که عمر کردم،باورم نمیشد که حتی اون نیمچه تلاشی که کردم هم منو به تمام اون چیزایی که در حال حاضر از زندگی میخواستم برسونه..گفتم در حال حاضر چون تصمیم گرفتم فعلا زیاد به آینده فکر نکنم..ظاهرا چیز زیادی نمیخواستم..ولی مثل اینکه باید بهای دقیق و به اندازه ای براش میدادم..

شاید اگه یه کم بیشتر تلاش میکردم..شهر ،دانشگاه،رشته و تقریبا همه چی عوض میشد و من نمیتونستم مسیر خوابگاه تا دانشگاه و قدم بزنم و از دیدن جنب و جوش مردم دم غروب و تو هوای نم دار سیر نشم..نمیتونستم هر روز گلای گلفروشی تو مسیر و دید بزنم و حسرت کاکتوساشو بخورم..

یا نمیتونستم با دخترای با اصالت و بی اصالت خوابگاه که اخیرا یک دقیقه هم نمیتونستم تحملشون کنم آشنا شم.

این تحمل نکردنه دوره ایه،حالا بعدا تعریف میکنم چه ماجراهایی باهم داشتیم..نمونش یکی از بچه هاست که همش غر میزنه و شکایت میکنه

اون روز هم تو آشپزخونه تا منو دید شروع کرد که قاشق و چنگال من نیستتت!!کجاستتت!

انگار من مسوول اشیای گم شده یا شورای حل اختلافم..

بعد آروم تر گفت من مییییدونمم یکی برش داشته که منو اذیت کنه:|||

قشنگ با حالت تاسف و پوکر وار نگاهش کردمو گفتم بگرد پیدا میشه:/

بعد سه روز باز صداشو شنیدم که میگفت در قابلمه ی من کجاستتتت!!؟؟واییی خدایااا چرا همه ی وسایل من غیب میشههه؟؟؟!!!

دیگه واقعا اعصابم خرد شده بود..گفتم عزیزم؟؟

قاشق و چنگالتو پیدا کردی؟؟؟

گفت آره

گفت تو کابینتم زیر وسایلام بود..ندیدم

گفتم خداروشکر بازم خوب نگاه کن ایشالا که پیدا میشه:|||

هوووف خب چشاماتو وا کن دیگه خواهر من

در کل درگیری های زیادی داریم و هر روز یه مسوول میارن بالا و صداشونو میبرن بالا بهم تهمت میزنن همو قضاوت میکنن..منم در این مواقع میرم تو اتاق در و هم محکم میبندم بعدشم محکوم میشم به کسی که هیچوقت مشکلاتشو بیان نمیکنه ولی من به سبک خودم بیان میکنم

و یه سری چیزا هم تحمل میکنم و میسازم. 

بگذریم اینم یه نوع تجربه ی جدیده..

البته با آدمای فوق العاده ای هم آشنا شدم..

نوع نگرانی هام تغییرکرده و حتی بزرگترینشون هم به اندازه ی استرس دوران کنکور نیست!

هربار هم که میخوام برم خونمون با سوژه های جدیدی رو به رو میشم..مثلا یه بار یه پسر ایتالیایی تو ماشین بود که من اواخر سفر فهمیدم از یکی از مناطق ونیزه:/

طفلکی خودشم خوب انگلیسی بلد نبود..دو تا لغت نامه دستش بود میخواست سر قیمت چونه بزنه...متاسفانه اون روز سرما خورده بودم و صدام خروسی شده بود و جو هم سنگین بود نشد باهاش کانورسیشین داشته باشم:دیی

راستش و بخوایید به اصرار یکی از دوستام که همون لحظه مثل ندید پدیدا در جریان هم سفر شدنم با یه پسر مو فرفری طلایی شلخته ی ایتالیایی قرار گرفته بود ازش عکس هم گرفتم:/

ینی اون عقب نشسته بود من جلو..گوشی و برعکس کردم

گذاشتم رو تایمر😂😅

نگم که چه استرسی و متحمل شدم...تو یکی از عکسا مستقیما داشت به دوربین نگاه میکرد..یه کم ترسیدم که نکنه فهمیده باشه و بعد از پیاده شدن خفتم کنه:/😂

بقیه حرفا بمونه واسه بعد..الان یه کم خجالت میکشم از بیان..حس بنده ای رو دارم که فقط،موقع سختی ها و مشکلات نماز میخونه و دعا میکنه:))

 

+امیدوارم هیچ آدم خوش بینی اونقدر تو زندگیش بد نیاره که تمام اعتقاداتش در مورد خوش بینی بر باد بره:)

 

++کم کم داره یه هفته میشه که اینترنت نداریم..دلم نمیخواد عادت کنم به نبودش ولی واسه معتادین به این عرصه لازم بود یه مدت دور باشن از فضاهای مجازی..

ولی خب خیلیا کارای واجب دارن ://

راستی اگه سایتی واسه دانلود فیلم و آهنگ میشناسید ممنون میشم معرفی کنید بهم (:

  • حیات ..

بده باد ببره غصه هاتو ^_^