- ۸ نظر
- ۳۰ آبان ۹۷ ، ۲۲:۵۳
انگار بیان هم حال و هوای پاییزی به خودش گرفته،مثل یه کوچه ی خلوت شده که هرازگاهی اهالیش هوس نون خریدن می کنند:/
منم هی میخوام بنویسم نمیشه،وسواس عجیبی پیدا کردم،حتی حوصله پست خوندن و کامنت گذاشتنم ندارم..چند روزیه که دلم میخواد یه مدت نباشم و خودم و از زندگی هاید کنم بعد که حالم خوب شد برگردم به زندگیم.ای کاش میشد این دوره های چرت که حس خوبی تو زندگی نداری رو حذف کرد، من چند روز پیش که خیلی شنگول و شاد و بودم فکر میکردم شرایط ازینی که هست بهتر نمیشه حتی تصور اینکه امروز به این نتیجه برسم که چقدر من بیچاره و فلک زدم هم نمیکردم:))))
دلم یه چیزی میخواد که نمیدونم چیه:/نمیدونم خوردنیه،پوشیدنی،رفتنیه،ولی فکر کنم همه موارد باشه...این روزا تقریبا هیچ ارتباطی با دنیای واقعیم به جز خانوادم ندارم،ماهی دوبار از خونه میزنم بیرون(اونم واسه آزمون)
دلم میخواد برم اون هتل بی ستاره ی رو کوه های آلپ و شب موقع خواب ستاره ها رو نگاه کنم...بدون اینکه نگران گذر زمان باشم.
ای کاش صمیمی ترین دوستم اینقدر باهام سرد برخورد نمیکرد:(
از کم محلی و کم توجهی متنفرم:/
آهان راستی، تموم شدن ماه و صفر و رقصیدن و آهنگ شاد گذاشتنه بدون عذاب وجدان و تبریک میگم:))
حدود 10 سال پیش منو دوستام تو کوچمون بازی های عجیب و غریبی اعم از یانگوم بازی میکردیم،منم چون از آدمای مهم کوچه بودم همیشه نقش یانگوم و میدادن به من،ینی خودم انتخاب میکردم..بقیه دخترا هم بانو هن و چوئی و گیومیونگ میشدن،اون بیچاره ها چون منو قبول داشتن وقتی بهشون میگفتم تو فلان شو! میگفتن چشم:/(البته الآن بانو چوئیمون ازدواج کرده.. خودش و میگیره همش:/ بهش گفتم تبریک میگم جوری چشماشو چپ کرد گفت مرسی انگار میخوام نامزدشو بدزدم)
نقش افسر مینجانگو هم معین بازی میکرد،ینی چون ما از همه بزرگتر بودیم بهتر میتونستیم این نقشارو بازی کنیم،معین یه سال از من بزرگتر بود،از شانس اون تابستونم چون میخواست جهشی بخونه،از ترس مامانش همیشه با کتاب میومد تو کوچه منتظر می موند تا بقیه بچه ها جمع شن.. معین یه پسر آروم بود ،اون قسمتی که افسر مینجانگو سرما خورده بود هرچی به سر و صورتش با خلال دندون طب سوزنی میزدم صداش در نمیومد... با بر و بچ براش با علف و مورچه و آب سوپ مورچه درست کردیم،الکی خورد و سریع خوب شد:| یه بارم کل کوچه رو دوتایی قدم زدیم و در مورد مسائل قصر حرف زدیم.
البته کارمون به قسمتای آخر سریال نکشید:)
بعد از اون تابستون از کوچمون رفتن،و ما هیچوقت خانوادشونو ندیدیم و فقط تلفنی خبر داشتیم،امروز اتفاقی تو پیاده رو دیدمش،اون که مطمئنا منو نشناخته،خیلی عوض شده بود،زشت شده بود..ولی بازم چهره ی آرومی داشت.
امروز یکی از همکلاسیای پیش دبستانیمم بعد از 14 سال سر جلسه ی آزمون دیدم ..پشت سرم نشسته بود،دو بار برگشتم نگاهش کردم میخواستم یه چیزی بگم ولی نگفتم...خودشم مشکوک شده بود..گفتم بیخیال آدما عوض میشن...اصلا بهش بگی ما 14 سال پیش باهم همکلاسی بودیم که چی بشه:/حالت چهرش و اسمش و صداش تو ذهنم ثبت شده بود..
عجب روزی بود امروز،خیلی وقتا دلم واسه اون روزای شیرین تنگ میشه..ای کاش حافظم یاری میکرد و همشونو دقیق تر تو ذهنم ثبت میکردم:)