تو هوای بارونی و کمی سرد در حالی که اتاقم تاریکه و تکیه دادم به کمد، دارم مینویسم. یکی دو روز دیگه ۲۴ سالگیم تموم میشه.. ۲۵ سالگیم اصلا شبیه چیزی نیست که همیشه تصورش رو داشتم. حس میکنم تو نقطهی صفرم. انگار ایست زدم و دیگه زندگیم پویا نیست. ترس از دست دادن زمان و دیر شدن هر لحظه باهامه، انگار همه دارن موفق میشن توی کار و درس و رابطه و فقط منم هیچکدوم رو درست و حسابی جلو نبردم. نمیدونم گره کارم کجاست ولی بالاخره هر کس یه مسیری داره، بالاخره پیدا میشه.
این چند وقت از خیلیا حرف شنیدم که چرا ارشد رو نرفتم، چرا خودم و معطل کردم، دنبال چیم؟
نکتهی مثبت این روزام اینه که پاره وقت دارم جایی کار میکنم که باعث شده تا حدودی دستم بیاد که از یه شغل ایده آل چه انتظاراتی دارم. ولی اگه این ماه و بهم حقوق نده نمیمونم.
باشگاه هم به خاطر کارم ول کردم.
تا میام درس بخونم کلی فکر دوباره میاد تو ذهنم و باز هم سر دو راهی قرار میگیرم، هی شک میکنم به مسیرم. میدونم اشتباهه، سعی میکنم تا جایی که بتونم جلوشو بگیرم ولی واقعا سخته بخدا که سخته.
نمیخوام محیط اینجارو به قول معروف ترومالایززز کنم و غر بزنم ولی اینجا برام شده یه جای اصیل که دوست ندارم توش ادا در بیارم و هر چی احساس دارم میریزم بیرون.
- ۱ نظر
- ۲۹ مهر ۰۳ ، ۱۱:۱۹