روز جهانی عکاسی و به اونایی که دوربین حرفه ای ندارن ولی بلدن با دوربین 8 مگی گوشیشون عکسای پرفکت بگیرن هم تبریک میگیم:))
و همچنین به اونایی که از همه عکسای خوب خوب میگیرن ولی هیچکس بلد نیست ازشون عکس درست و حسابی بگیره:/
- ۱۲ نظر
- ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۶
روز جهانی عکاسی و به اونایی که دوربین حرفه ای ندارن ولی بلدن با دوربین 8 مگی گوشیشون عکسای پرفکت بگیرن هم تبریک میگیم:))
و همچنین به اونایی که از همه عکسای خوب خوب میگیرن ولی هیچکس بلد نیست ازشون عکس درست و حسابی بگیره:/
تلویزیون داشت یه کلیپ در مورد آزادی اسرا پخش میکرد،
نگاهم بهش افتاد،دیدم داره اشکاشو پاک میکنه...گفتم چیه قربونت برم؟
گفت خیلی روازی بدی بود،خیلی...
بغضش ترکید،
گفتم منتظرش بودید نه؟
گفت هر گروه از آزاده ها که میومدن،آقاجون میرفت از دونه دونشون با هزارتا امید سراغ گل پسرشو میگرفت،حتی یه بار یکی اشتباهی گفت آخرین لحظه دیده بودتش، گفت احتمالا اونم اسیر شده و برمی گرده،
خونه رو آب و جارو کردیم،آقاجون گوسفند قربونی خرید..فامیلا از روستا اومدن... بچه ها ذوق کرده بودن،منم از خوشحالی اینکه داداش بزرگم داره بر میگرده داشتم بال در میوردم،میخواستم بهش بگم که شاگرد اول شدم،بهش بگم که این چند ماه و با وسایلاش زندگی میکردم و اینقدر به دست نوشته هاش نگاه کرده بودم که کم کم دست خط منم داشت خوب میشد،دوست داشتم تشویقم کنه،از ذوق میمردم وقتی ازم تعریف میکرد،
آخه بین خاله هات فقط من به حرفش گوش میکردم و روسریمو حجابی میبستم،وضعیت درسیمم خیلی بهتر بود...یه رابطه ی خواهر برادری عمیق داشتیم.
از ته دلش آه کشید
اون موقع ها آقاجون در خونه رو قفل میکرد که نره بیرون ،میگفت بشین درستو بخون بچه !تو رو چه به جبهه ؟!داییتم از پنجره پشتی در میرفت تا کارای اعزام و انجام بده،آخرشم بابا بزرگتو تو عمل انجام شده قرار داد،وقتی آقاجون میخواست برگه ی اعزامشو امضا کنه،همه گریه میکردن،داییت التماس میکرد،میگفت نزارید غیرتم جلو ناموسم زیر سوال بره،منو نشکنید...
هیچی نتونستم بگم،آروم چشمای اشکیمو پاک کردم..
+ وقتی دلم میگیره،با داییم حرف میزنم..کسی که هیچوقت ندیدمش ولی وجودشو همیشه تو زندگیم حس کردم،دلتون نخواد ولی من یه دایی 18 19 ساله ی مجرد خوشتیپ باحال پرسپولیسی دارم که مردونگیش ثابت شدست،مهندس عمران هم میخواست بشه تازه :)
ولی الان اونقدر بهش قول دادم و زدم زیر قولم که روم نمیشه صداش کنم..
من به شدت آدم خاطره بازیم،یعنی حتی از شنیدن خاطره ی تکراری خوک دیدن بابا در کوه برای بار هزارم هم سیر نمیشوم،عاشق نشستن و چای خوردن کنار عمو صمد هستم وقتی با آب و تاب از ماجرای های سفر با تریلری به بندر و گرجستان و عراق و باکو تعریف می کند.عمو صمد همیشه شیرین حرف می زند حتی اگر شکمش روز به گنده تر و پک های سیگارش روز به روز عمیق تر شوند،او خوب بلد است شب های بلند پاییزی در خانه ی مامان بزرگ را کوتاه کند حتی اگر خون در رگ هایش با کمک فنر در جریان باشد،قلبش ناراحت و صورتش خندان است حتی اگر با حقوق ناچیز از کار افتادگی زندگیش را سر کند..
سیبیل هایش!سبیل های جوگندمی اش آنقدر مرتب و کشیده و بلند است که به قول خودش بهنام بانی باید جلویش لونگ بیندازد...
من دوستش دارم مهم نیست اگر او و بابا اکثر حرف های هم را تکذیب می کنند،و گاهی به خاطر تفاوت سبک تفکر بحثشان بالامی گیرد،هرچند در آخر با جمله ی" باجناق که نشد فامیل " هردو مثل پسر بچه های 7 ساله می خندند و همه چیز یادشان می رود.
من هر بار که ماجرای خاستگاری مامان و بابا را می شنوم مثل همان بار اول غش غش می خندم و در دلم اعتماد به سقف و جسارت بابا را که در حضور ریش سفیدان و پدر بزرگ و پدر پدر بزرگ تنهایی و با لفظ قلم بحث مهریه و شیربها را میکرد ستاره دار میکنم..مامان همیشه می گوید من اون شب از استرس سکته ی ناقص و زدم اون وقت آقا رفت بود بالای منبر:/
ای کاش میشد همه ی این خاطرات را با لحن خودشان تعریف کنم،هرچند که من برعکس فوامیل حتی یک سر انگشت مهارت خاطره گویی و حتی لطیفه گویی ندارم.
باشد که خاطره بسازیم و به جابذاریم:)
میگم آخه نارفیق من اون لحظه با وجود خستگی و گرسنگی و فشار ناشی از کنکور داشتم با نهایت لطافت و عطوفت با یه پسربچه ی 7 ساله فک می زدم که عمرا اگه دومین بستنی و براش بخرم!اونوقت تو پی هنر عکاسیت بودی؟؟شرمت باد
میگه با اون مدلی که تو دست بچه رو گرفتی صلاحیت خواهریشو نداری...تو اولین فرصت با خانوادت صحبت می کنم:|
میگم ایشالا عمه بشی بدتر ازین سرت بیاد:))