تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

سلام خوش آمدید

تو هوای بارونی و کمی سرد در حالی که اتاقم تاریکه و تکیه دادم به کمد، دارم مینویسم. یکی دو روز دیگه ۲۴ سالگیم تموم میشه.. ۲۵ سالگیم اصلا شبیه چیزی نیست که همیشه تصورش رو داشتم. حس میکنم تو نقطه‌ی صفرم. انگار ایست زدم و دیگه زندگیم پویا نیست. ترس از دست دادن زمان و دیر شدن هر لحظه باهامه، انگار همه دارن موفق میشن توی کار و درس و رابطه و فقط منم هیچکدوم رو درست و حسابی جلو نبردم. نمیدونم گره کارم کجاست ولی بالاخره هر کس یه مسیری داره، بالاخره پیدا میشه.

این چند وقت از خیلیا حرف شنیدم که چرا ارشد رو نرفتم، چرا خودم و معطل کردم، دنبال چیم؟ 

نکته‌ی مثبت این روزام اینه که پاره وقت دارم جایی کار میکنم که باعث شده تا حدودی دستم بیاد که از یه شغل ایده آل چه انتظاراتی دارم. ولی اگه این ماه و بهم حقوق نده نمیمونم.

باشگاه هم به خاطر کارم ول کردم.

تا میام درس بخونم کلی فکر دوباره میاد تو ذهنم و باز هم سر دو راهی قرار میگیرم، هی شک میکنم به مسیرم. میدونم اشتباهه، سعی میکنم تا جایی که بتونم جلوشو بگیرم ولی واقعا سخته بخدا که سخته.

نمیخوام محیط اینجارو به قول معروف ترومالایززز کنم و غر بزنم ولی اینجا برام شده یه جای اصیل که دوست ندارم توش ادا در بیارم و هر چی احساس دارم میریزم بیرون. 

  • حیات ..

دیشب بازم بارون بارید.

فکر کنم برای اولین بار بود که خرداد و اینجوری میدیدم، آخه همیشه خرداد آفتابش داغ بود.

پاهام سرده و تنم خسته‌ست. توی چشمام بی روحه و کدری پوستم داد میزنه که شبا خوب نمیخوابم..۶ روز دیگه کنکور ارشده نمیدونم چطور میشه فقط امیدوارم حداقل بخت باهام یار باشه و طور نشه که چند ماه بعد خودم و سرزنش کنم که چرا به جای خوندن واسه ارشد نشستم واسه آزمون استخدامی خوندم.

اینکه حوزه‌ی امتحانی ۳ ساعت باهام فاصله داره کار و سخت تر میکنه. 

 

  • ۱ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۳ ، ۱۵:۲۹
  • حیات ..

خدایا داری امتحانم میکنی؟

من غصه‌ی چند نفر و بخورم؟ واسه چند نفر دعا کنم؟

چطور تو این اوضاع و با این افکار مختلف، فقط رو کار خودم تمرکز کنم؟

دوباره بهم ثابت شد گره‌هارو فقط خودت میتونی باز کنی

آخه من بدون تو نمیتونم، هیچکس نمیتونه

خودت یه کاریش بکن دیگه، تو که خوب بلدی..

 

  • ۰ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۲:۱۷
  • حیات ..

چند شبه اینقدر خوابای عجیب و غریب می‌بینم که صبح همش با استرس و خسته بیدار می‌شم

  • ۰ نظر
  • ۲۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۸:۰۴
  • حیات ..

*درس خوندن با زندگی من گره خورده. نمیدونم تا کی قراره ادامش بدم و چرا تموم نمیشه

ولی تنها چیزیه که حس کنجکاوی درونم رو آروم میکنه، چون تموم نمیشه زیاده و کسترده، هرچقدر یاد بگیری بازم هست..

با اینکه فرسایشیه و من اونقدرم توش خبره نیستم. ولی همش سعی میکنم نظم و استمرار داشته باشم چون به قدرتش ایمان دارم.

 

**حس میکنم خیلی زود بزرگ شدم، دیگه تصمیم گرفتم وا بدم و اینقدر واسه آینده دو دوتا چهارتا نکنم. همش دارم تیر پرتاپ میکنم به اهداف مختلف که شاید یکیشون بخوره به هدف و تازه اگه بخوره به هدف شاید به یه امنیت نسبی برسم و شاااید پلی باشه واسه رسیدن به اهداف واقعی و رویاهام.

 

***ناراحتم از اینکه همه تصمیم مهاجرت دارن و یا مهاجرت کردن، الان سه ساله با صمیمی ترین دوستم فقط مجازی در ارتباطم و ندیدمش.. بقیه آدمای خوب دورم هم دارن مقدمات رفتن میچینن. میترسم تهش خودم و بمونم و یه عده آدم که فقط از رو وابستگی کنارشونم و اصلا نمیتونم کنارشون پر حرف و راحت باشم. ولی خودم و با این فکر که تو در حال حاضر رویای مهاجرت نداری و برای موندن دلایل بیشتری داری آروم میکنم.

 

****دلم حس و حال قبلی بیان و میخواد، دلم دوپامینی میخواد که عاملش بیان باشه.. دلم میخواد نوشته های کسیو بخونم ولی ندونم چه شکلی و هی تو ذهنم تصورش کنم.

خیلیاتون ماه هاست و حتی سال هاست که ستاره هاتون روشن نشده.

من حتی تو این محیط هم کم ارتباط و درون‌گرا بودم و ارتباط دو طرفه نداشتم با خیلیاتون ولی واقعا دلم تنگ شده.

امروز فقط سعی کردم بنویسم ❤

  • حیات ..

سلاام‌

نمیدونم کجای زندگیتون هستید، مشغول و کار و درسید یا زیر کولر دارید سریال میبینید، یا شایدم زیر پنجره، از خنکی هوا که پیشکش بارون دیشب بوده لذت می‌برید.  گاهی که میام وبلاگاتونو میخونم از سیر تغییر و تحولی که براتون بوجود اومده حس خوبی بهم دست میده، چون یه جورایی خودمو مثل آشناهای قدیمی میدونم؛ با اینکه شاید شما منو نشناسید.

ولی در مورد خودم حس میکنم روند زندگیم خیلی داره آروم و محتاطانه میره جلو. این احتیاط و دوست ندارم، احتمالا به خاطر ترسه، ترس اینکه نکنه اشتباه باشه، نکنه مسیر بعدی بهتر باشه و فلان و بهمان..که احتمالا ریشه‌ی همشون به کمال‌گرایی برمیگرده، شایدم ریشه‌ی تکاملی داره و یه جور تلاشه برای افزایش شانس بقا..

ولی خب از وقتی متوجه شدم گیر کار کجاست، سعی کردم بیشتر تجربه کنم و کمتر حساسیت به خرج بدم. بیشتر تصمیم بگیرم و به جای فکر کردن زیاد برم توی بطن کار. این برام خیلی خوب بود باعث شد خیلی تغییر کنم و تجربه کسب کنم.

 حالا که فارغ التحصیل شدم و برگشتم به شهر کوچیک خودمون و لش کردم روی تختم، دست و پاهام بسته شده واسه ماجراجویی و کشف آدم ها و مکان ها. ولی نمیمونم تو این شهر، زور دریا و بوی نم سبزی و چمن اونقدری زیاد نیست که نگهم داره اینجا. 

اواخر یه سری تصمیماتی گرفتم که امیدوارم پشیمون نشم ازشون:))

دوستام میگن بعضی موضوعاتی که تعریف میکنی پایانشو باز میذاری و خوب تموم نمیکنی، الان نمیدونم چطور تموم کنم. ولی سعی میکنم بازم بنویسم..شما هم گاهی بنویسید، خوبه.

 

خدا نگهدارتون

 

 

  • ۱ نظر
  • ۰۴ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۵۰
  • حیات ..

هیچی نمیتونه کم کاریام تو نوشتن‌ رو ماستمالی کنه، ولی خواست یه سری چیزارو بنویسم تا بمونه، تا یادم نره..

اگه بخوام از ۱۴۰۱ بگم.
( هنوزم باورم نمیشه که ۱۳۰۰ تموم شده)
اولش خوب شروع شد. فرودینش پر ماجرا بود و بعد از دو سال آموزش مجازی باز دوباره رفتیم دانشگاه. خیلی استرس کشیدم و اذیت شدم سر خوابگاهی که میگفتن بهم تعلق نمیگیره و یه شب خونه‌ی یکی از بچه ها که اونم تنها بود موندم. ولی بعدش خداروشکر یه تخت تو اتاق ده نفره نصیبم شد؛ اتاق ده نفره‌ای که ۵ ۶ تا تخت خالی داشت. سمانه که از هم اتاقیای ترم یکم بود هم باهام بود ولی خب رابطمون خیلی صمیمی تر شد باهم و کلا هردومون یه جور دیگه شده بودیم. دوستای جدید دیگه پیدا کردم از شهرای مختلف که اونم واقعا بچه های خوبی بودن.
مثل همه‌ی فروردینای دیگه کش دار گذشت ولی میتونم بگم خوش گذشت. حسابی تلافی روزایی که از ترس کرونا تو خونه حبس شده بودم رو در آوردم.اولش که ماه رمضون بود ولی بعدش بیشتر روزا با بچه ها پارک و پی ولچرخی و تفریحات سالم و یخ در بهشتای ترش بودیم، و خبری از درس نبود:))
امتحانای خرداد شروع شد، و ترم سختی و گذروندم، و برای اولین بار یه درس و با ۹ افتادم( که الان میفهمم حکمتش چی بوده چون ترم بعدش با یه استاد فوق العاده آشنا شدم و با ۲۰ پاسش کردم)
روز آخرین امتحان، با دوتا از بچه ها رفتیم یکی از شهرای اطراف. تجربه‌ی خوبی بود ولی خییلی خسته شدیم. شب برگشتیم، با ۴۰ دقیقه تاخیر رسیدیم خوابگاه و نگهبان محترم و مهربون خوابگاه باهامون دعوا کرد🥲 هرچی گفتیم اولین بارمونه که قبل از تایم مقرر میایم کوتاه نیومد🥲😂حقم داشت.
آخر ترمی عصبانیت آقای نگهبان هم دیدیم.

از تابستون ۱۴۰۱ اگه بخوام بگم..خیلی دنبال کار بودم ولی پیدا نکردم، همه جا سابقه کار میخواستن.. فقط چند جا تولید محتوا کردم در حد زیر ۱۰۰ تومن دستمزد گرفتم ولی دیدم تو سایتشون مطالب رو به اسم من ثبت نمیکنن و دیگه بیخیالش شدم..
اما بهترین اتفاق تابستون، رفتن به سفر دو روزه با چند نفر از دوستای مجازیم بود که ۶ سال بود میشناختمشون و تا حالا ندیده بودمشون. آخه هممون تو شهرای مختلف ایران پراکنده ایم..  میتونم بگم از بهترین تجربه های عمرم بود. و خیلی خیلی خوشحالم که برای اولین بار همه ی واقعیت و به خانوادم نگفتم 😂🥲 و اینجوری شد که قفل سفر بدون خانواده رو شکستم.
بقیه ی تابستون هم با کارای گواهی نامه و عروسی یکی از فامیلا و زدن چندتا کار گلدوزی گذشت. و آخر تابستون هم که شروع یه سری از اتفاقات تلخ بود بود..
مهر ماه هم که با استرس و نگرانی شروع برام.. و تا اوایل آبان نرفتم دانشگاه. این ترم مثل ترم قبل نبود و بیشتر درس خوندم و معدلم و کشیدم بالا...قلق استادا و درس خوندن دستم اومد. بالاخره وسواس و گذاشتم و کنار و یه مسیر و واسه آینده انتخاب کردم که البته همونم شد نشد داره و اصلا معلوم نیست تهش چی بشه..
دی ماه که درگیر امتحانا بودم و بهمن هم با درس خوندن واسه ارشد گذشت. هرچند پیوسته نبود درس خوندنم و دیر شروع کردم ولی خب سعی دارم تا خرداد تلاشمو بکنم که بشه.
دو هفته از اسفند و رفتم دانشگاه و نسبتا پر ماجرا بود. پر از دو راهی و فکر کردن و تصمیم گیری بود برام در مورد مسائلی که تا الان  واردشون نشده بودم.
فک نمیکردم ماجراهای یه سال رو بتونم تو چندتا پاراگراف جا بدم، ولی شد.. زندگی همینه دیگه.. میگذره، در لحظه پدرتو در میاره ولی وقتی برمیگردی عقب و نگاش میکنی میبینی چقدر پوچ و تباه بوده و ارزش غصه خوردن نداشته..

سعی میکنم تو سال جدید بیشتر ریسک کنم، نترسم از تجربه های جدید، کمتر حرص بخورم، بیشتر خودمو دوست داشتم باشم و آدم بهتری باشم.

 

خلاصه بگم امیدوارم سال جدید براتون پر از تجربه ها و اتفاقات خوب باشه و رو به رشد باشید. عیدتون مبارک❤

  • ۱ نظر
  • ۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۹:۲۱
  • حیات ..

حجم عظیمی غم و نفرت توی قلبمه..انگار سنگینی میکنه.

نمیدونم کی تموم میشه، کی کمرنگ میشه

فقط میدونم تو بد جایی به دنیا اومدیم، الان خیلی بد جایی هستیم.

  • حیات ..

این هفته هم طبق نظرسنجی کلاس، قرار شد که نریم سر کلاسا و فقط ۶ نفر گفتن که میرن. جدا از بحث اعتصاب، دانشگاه اصلا امن نیست و حراست هم چیزیو تضمین نمیکنه. امسال سومین سالی بود که شروع پاییز و توی خونه و مجازی گذروندم..ماجراهای خیلی بدی شنیدم که واقعیتن و باورشون برام خیلی سخته. فقط میتونم بگم خدا خودش رحم کنه و بخیر بگذرونه.

اصلا نمیدونم تهش چی میشه، اصلا تهش کِی میشه؟میشه اصلا؟ ولی امیدوارم بالاخره که غبار غم و غصه کنده بشه از این سرزمین و جهان به ما هم روی خوش نشون بده.

من هیچوقت ۲۳ سالگیمو اینطوری تصور نمیکردم:)))

 

+اینجا مثل بچه‌م میمونه، قشنگه، بوی خوب میده، پر از حسه.

 

  • حیات ..

روزای آخر سال همیشه برام قشنگ بود، حتی دوسال پیش وقتی که تو وایتکس و الکل و ماسک غرق شده بودیم؛( چقدر روزای مسخره و سختی بود، خداروشکر که تموم شد تقریبا). اصلا میدونی اینکه هوا سرده و ولی آفتاب میخوره تو چشمت خیلی خوبه. انرژی‌بخشه، کلا آفتاب و دوست دارم. هوای سرد هم دوست دارم.

یه سر اومدم بیان، یه کم ستاره های روشن بیشتر بود نسبت به قبل گفتم منم یه چیزی بنویسم. خیلی حرفا دارم واسه گفتن که به هیچکس نمیتونم بگم و فقط باید نوشته بشن. ولی متاسفانه کم می نویسم، کمال گرایی باعث می‌شه فکر کنم موقع نوشتن در حق کلمات و اصول نگارش فارسی اجحاف میکنم و نوشتن الکی پلکی درست نیست. 

باورم نمیشه ۲۲ سالمه و هنوز تو یک سری احساسات و افکار سردرگمم، میدونم این سردرگمی همیشه هست و جزوی از زندگیه ولی خب دلم میخواد محکم‌تر باشم. سعی دارم یه کم قوی‌تر و شجاع‌تر زندگی کنم

+بیشتر ریسک کنم، به ریسک کردن و قوی جلو رفتن بیشتر از هر چیزی احتیاج دارم. واقعا دلم نمیخواد حسرت یه سری کارا بمونه تو دلم.. حتی اگه اشتباه باشه.

+و نکته‌ی آخر اینکه دارم سعی میکنم اینقدر به بقیه توجه نکنم و بیشتر هوای خودم و داشته باشم، بقیه یادشون میره و من میمونم و وقتی که واسه دیگران صرف کردم.

+صلح طلبی و رسیدن به داد بقیه همیشه جواب نمیده، ینی میده ولی شاید حس  اینکه آدم رو خودش تمرکز کنه و به خواسته‌ش بره بهتر باشه. میدونی؟ 

فکر میکنم کلی حس هست تو دنیا که من هنوز تجربشون نکردم، دلم میخواد تجربشون کنم.

 

 

همین

 

  • ۴ نظر
  • ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۲۰
  • حیات ..

بده باد ببره غصه هاتو ^_^