دلم میخواد بشینم تو حرمش تا میتونم گریه کنم.
بهش بگم ارشد رشته ای که میخواستم قبول شدم ولی هنوزم خوشحال نیستم
هنوز غصه دارم که حالا کارم چی میشه؟
یکی نیست بگه آروم بگیر بشر، چته خب
فکر همه رو باید بکنی؟ فکر همه چیو باید بکنی؟
- ۰ نظر
- ۲۱ مهر ۰۴ ، ۰۱:۳۹
دلم میخواد بشینم تو حرمش تا میتونم گریه کنم.
بهش بگم ارشد رشته ای که میخواستم قبول شدم ولی هنوزم خوشحال نیستم
هنوز غصه دارم که حالا کارم چی میشه؟
یکی نیست بگه آروم بگیر بشر، چته خب
فکر همه رو باید بکنی؟ فکر همه چیو باید بکنی؟
این شش روز برام به اندازهی یک ماه گذشت، روزهای پر تنش، بلاتکلیف، بیهوده، مبهم و تاریک. نمیدونم چی شد که اینجوری شد، تازه دارم میپذیرم و باور میکنم.
کاش هیچوقت مجبور نمیشدم همچین چیزی رو بپذیرم. یک دقیقه امیدوار میشم به آینده و روزهای بهتر، یک دقیقه بعد ضربان قلبم میزنه بالا و فکرهای منفی نفس کشیدن رو برام سخت میکنن.
از کلافگی و بیخبری پناه اوردم به بیان، بیخبری اذیتم میکنه ولی فقط میتونم دعا کنم. شما خوبید؟
در ادامه جریان پست قبل سعی کردم خودم و بزنم به پررویی و بهش زنگ بزنم و با کمال آرامش و ادب حقمو ازش درخواست کنم. زنگ زدم
جواب نداد ولی چند دقیقه بعدش پبامک واریزی داشتم و چیزی کمتر از حقوق ماهانه بدون هیچ حرفی واریز کرد. من اصلا احتیاجی به پول اون نداشتم ولی حرکتش حس بدی بهم داد. یه احساس متناقض داشتم ترکیبی از خوشحالی اینکه تونستم حقمو بگیرم و غم بابت رفتاری که خالی از احترام بود.
یه چالشی برام بوجود اومده، دوست دارم نظر هر کی هنوز اینجا هست و حوصله داره نظر بده رو بدونم. به نظرتون وقتی کسی به ناحق و کنایه باهامون حرف میزنه بهتره ما هم مثل خودش جوابشو بدیم؟ یا شخصیتمون رو حفظ کنیم و عقده هامون رو وارد صحبت ها نکنیم؟
(شخص مورد نظر وضعیت کارفرمای سابق هستش که بعد از اینکه از کار اومدم بیرون و تقاضای تسویه حساب کردم جوری باهام حرف زد که حس کردم اون طلب کاره و کار اشتباهی ازم سر زده)
تو هوای بارونی و کمی سرد در حالی که اتاقم تاریکه و تکیه دادم به کمد، دارم مینویسم. یکی دو روز دیگه ۲۴ سالگیم تموم میشه.. ۲۵ سالگیم اصلا شبیه چیزی نیست که همیشه تصورش رو داشتم. حس میکنم تو نقطهی صفرم. انگار ایست زدم و دیگه زندگیم پویا نیست. ترس از دست دادن زمان و دیر شدن هر لحظه باهامه، انگار همه دارن موفق میشن توی کار و درس و رابطه و فقط منم هیچکدوم رو درست و حسابی جلو نبردم. نمیدونم گره کارم کجاست ولی بالاخره هر کس یه مسیری داره، بالاخره پیدا میشه.
این چند وقت از خیلیا حرف شنیدم که چرا ارشد رو نرفتم، چرا خودم و معطل کردم، دنبال چیم؟
نکتهی مثبت این روزام اینه که پاره وقت دارم جایی کار میکنم که باعث شده تا حدودی دستم بیاد که از یه شغل ایده آل چه انتظاراتی دارم. ولی اگه این ماه و بهم حقوق نده نمیمونم.
باشگاه هم به خاطر کارم ول کردم.
تا میام درس بخونم کلی فکر دوباره میاد تو ذهنم و باز هم سر دو راهی قرار میگیرم، هی شک میکنم به مسیرم. میدونم اشتباهه، سعی میکنم تا جایی که بتونم جلوشو بگیرم ولی واقعا سخته بخدا که سخته.
نمیخوام محیط اینجارو به قول معروف ترومالایززز کنم و غر بزنم ولی اینجا برام شده یه جای اصیل که دوست ندارم توش ادا در بیارم و هر چی احساس دارم میریزم بیرون.
دیشب بازم بارون بارید.
فکر کنم برای اولین بار بود که خرداد و اینجوری میدیدم، آخه همیشه خرداد آفتابش داغ بود.
پاهام سرده و تنم خستهست. توی چشمام بی روحه و کدری پوستم داد میزنه که شبا خوب نمیخوابم..۶ روز دیگه کنکور ارشده نمیدونم چطور میشه فقط امیدوارم حداقل بخت باهام یار باشه و طور نشه که چند ماه بعد خودم و سرزنش کنم که چرا به جای خوندن واسه ارشد نشستم واسه آزمون استخدامی خوندم.
اینکه حوزهی امتحانی ۳ ساعت باهام فاصله داره کار و سخت تر میکنه.
خدایا داری امتحانم میکنی؟
من غصهی چند نفر و بخورم؟ واسه چند نفر دعا کنم؟
چطور تو این اوضاع و با این افکار مختلف، فقط رو کار خودم تمرکز کنم؟
دوباره بهم ثابت شد گرههارو فقط خودت میتونی باز کنی
آخه من بدون تو نمیتونم، هیچکس نمیتونه
خودت یه کاریش بکن دیگه، تو که خوب بلدی..
چند شبه اینقدر خوابای عجیب و غریب میبینم که صبح همش با استرس و خسته بیدار میشم
*درس خوندن با زندگی من گره خورده. نمیدونم تا کی قراره ادامش بدم و چرا تموم نمیشه
ولی تنها چیزیه که حس کنجکاوی درونم رو آروم میکنه، چون تموم نمیشه زیاده و کسترده، هرچقدر یاد بگیری بازم هست..
با اینکه فرسایشیه و من اونقدرم توش خبره نیستم. ولی همش سعی میکنم نظم و استمرار داشته باشم چون به قدرتش ایمان دارم.
**حس میکنم خیلی زود بزرگ شدم، دیگه تصمیم گرفتم وا بدم و اینقدر واسه آینده دو دوتا چهارتا نکنم. همش دارم تیر پرتاپ میکنم به اهداف مختلف که شاید یکیشون بخوره به هدف و تازه اگه بخوره به هدف شاید به یه امنیت نسبی برسم و شاااید پلی باشه واسه رسیدن به اهداف واقعی و رویاهام.
***ناراحتم از اینکه همه تصمیم مهاجرت دارن و یا مهاجرت کردن، الان سه ساله با صمیمی ترین دوستم فقط مجازی در ارتباطم و ندیدمش.. بقیه آدمای خوب دورم هم دارن مقدمات رفتن میچینن. میترسم تهش خودم و بمونم و یه عده آدم که فقط از رو وابستگی کنارشونم و اصلا نمیتونم کنارشون پر حرف و راحت باشم. ولی خودم و با این فکر که تو در حال حاضر رویای مهاجرت نداری و برای موندن دلایل بیشتری داری آروم میکنم.
****دلم حس و حال قبلی بیان و میخواد، دلم دوپامینی میخواد که عاملش بیان باشه.. دلم میخواد نوشته های کسیو بخونم ولی ندونم چه شکلی و هی تو ذهنم تصورش کنم.
خیلیاتون ماه هاست و حتی سال هاست که ستاره هاتون روشن نشده.
من حتی تو این محیط هم کم ارتباط و درونگرا بودم و ارتباط دو طرفه نداشتم با خیلیاتون ولی واقعا دلم تنگ شده.
امروز فقط سعی کردم بنویسم ❤
سلاام
نمیدونم کجای زندگیتون هستید، مشغول و کار و درسید یا زیر کولر دارید سریال میبینید، یا شایدم زیر پنجره، از خنکی هوا که پیشکش بارون دیشب بوده لذت میبرید. گاهی که میام وبلاگاتونو میخونم از سیر تغییر و تحولی که براتون بوجود اومده حس خوبی بهم دست میده، چون یه جورایی خودمو مثل آشناهای قدیمی میدونم؛ با اینکه شاید شما منو نشناسید.
ولی در مورد خودم حس میکنم روند زندگیم خیلی داره آروم و محتاطانه میره جلو. این احتیاط و دوست ندارم، احتمالا به خاطر ترسه، ترس اینکه نکنه اشتباه باشه، نکنه مسیر بعدی بهتر باشه و فلان و بهمان..که احتمالا ریشهی همشون به کمالگرایی برمیگرده، شایدم ریشهی تکاملی داره و یه جور تلاشه برای افزایش شانس بقا..
ولی خب از وقتی متوجه شدم گیر کار کجاست، سعی کردم بیشتر تجربه کنم و کمتر حساسیت به خرج بدم. بیشتر تصمیم بگیرم و به جای فکر کردن زیاد برم توی بطن کار. این برام خیلی خوب بود باعث شد خیلی تغییر کنم و تجربه کسب کنم.
حالا که فارغ التحصیل شدم و برگشتم به شهر کوچیک خودمون و لش کردم روی تختم، دست و پاهام بسته شده واسه ماجراجویی و کشف آدم ها و مکان ها. ولی نمیمونم تو این شهر، زور دریا و بوی نم سبزی و چمن اونقدری زیاد نیست که نگهم داره اینجا.
اواخر یه سری تصمیماتی گرفتم که امیدوارم پشیمون نشم ازشون:))
دوستام میگن بعضی موضوعاتی که تعریف میکنی پایانشو باز میذاری و خوب تموم نمیکنی، الان نمیدونم چطور تموم کنم. ولی سعی میکنم بازم بنویسم..شما هم گاهی بنویسید، خوبه.
خدا نگهدارتون