تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

بده باد ببره غصه هاتو ^_^

منوی بلاگ

وقتی عاجزی از اینکه با بعضی آدم ها راحت حرف بزنی،

نمیتوانی به حرف های مثلا با مزه اشان بخندی

وقتی هم نشینی طولانی مدت با آن ها حوصله ات را سر میبرد‌،

وقتی با لبخند های مصنوعی شنونده ی خوبی برایشان می شوی

می گویند چقدر ساکتی!چقدر معذبی!چقدر خجالتی هستی،گاها خشک و سرد هم خطاب میشوی،احتمالا در دلشان برچسب منزوی بودن هم میخوری

این ها "توی" وراج را موقع خشک شدن دهانت ندیده اند.

این ها کنترل کردن صدای خنده هایت را در خیابان وقتی با آدم های امین زندگی ات هستی ندیده اند

نمی شود جلویشان خودت باشی..

چون نمی توانی خودت باشی سکوت میکنی و این گاهی وقت ها بزرگ ترین رنج دنیاست.

گاهی هم می شود علاج پیش از وقوع

 

 

+خسته،خواب آلود،میان ترم نخوانده،وقتی امین های زندگیش ته کشیده و در دسترس نبودند دلش خواست بنویسد.

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۸ ، ۱۹:۲۲
حیات ..

 برعکس پارسال که هیچ سوژه ای نداشتم واسه نوشتن و ناراحت بودم ازین بابت ،امسال زندگیم پر از سوژه و تجربه و اتفاقات جدیدیه که کاش میشد همشونو تعریف کرد.

حجم مسائلی که تو این دو ماه یاد گرفتم،تجربه کردم و لذت ها و رنج های جدیدی که حسشون کردم خیلی زیاد تر از تمام سالاییه که عمر کردم،باورم نمیشد که حتی اون نیمچه تلاشی که کردم هم منو به تمام اون چیزایی که در حال حاضر از زندگی میخواستم برسونه..گفتم در حال حاضر چون تصمیم گرفتم فعلا زیاد به آینده فکر نکنم..ظاهرا چیز زیادی نمیخواستم..ولی مثل اینکه باید بهای دقیق و به اندازه ای براش میدادم..

شاید اگه یه کم بیشتر تلاش میکردم..شهر ،دانشگاه،رشته و تقریبا همه چی عوض میشد و من نمیتونستم مسیر خوابگاه تا دانشگاه و قدم بزنم و از دیدن جنب و جوش مردم دم غروب و تو هوای نم دار سیر نشم..نمیتونستم هر روز گلای گلفروشی تو مسیر و دید بزنم و حسرت کاکتوساشو بخورم..

یا نمیتونستم با دخترای با اصالت و بی اصالت خوابگاه که اخیرا یک دقیقه هم نمیتونستم تحملشون کنم آشنا شم.

این تحمل نکردنه دوره ایه،حالا بعدا تعریف میکنم چه ماجراهایی باهم داشتیم..نمونش یکی از بچه هاست که همش غر میزنه و شکایت میکنه

اون روز هم تو آشپزخونه تا منو دید شروع کرد که قاشق و چنگال من نیستتت!!کجاستتت!

انگار من مسوول اشیای گم شده یا شورای حل اختلافم..

بعد آروم تر گفت من مییییدونمم یکی برش داشته که منو اذیت کنه:|||

قشنگ با حالت تاسف و پوکر وار نگاهش کردمو گفتم بگرد پیدا میشه:/

بعد سه روز باز صداشو شنیدم که میگفت در قابلمه ی من کجاستتتت!!؟؟واییی خدایااا چرا همه ی وسایل من غیب میشههه؟؟؟!!!

دیگه واقعا اعصابم خرد شده بود..گفتم عزیزم؟؟

قاشق و چنگالتو پیدا کردی؟؟؟

گفت آره

گفت تو کابینتم زیر وسایلام بود..ندیدم

گفتم خداروشکر بازم خوب نگاه کن ایشالا که پیدا میشه:|||

هوووف خب چشاماتو وا کن دیگه خواهر من

در کل درگیری های زیادی داریم و هر روز یه مسوول میارن بالا و صداشونو میبرن بالا بهم تهمت میزنن همو قضاوت میکنن..منم در این مواقع میرم تو اتاق در و هم محکم میبندم بعدشم محکوم میشم به کسی که هیچوقت مشکلاتشو بیان نمیکنه ولی من به سبک خودم بیان میکنم

و یه سری چیزا هم تحمل میکنم و میسازم. 

بگذریم اینم یه نوع تجربه ی جدیده..

البته با آدمای فوق العاده ای هم آشنا شدم..

نوع نگرانی هام تغییرکرده و حتی بزرگترینشون هم به اندازه ی استرس دوران کنکور نیست!

هربار هم که میخوام برم خونمون با سوژه های جدیدی رو به رو میشم..مثلا یه بار یه پسر ایتالیایی تو ماشین بود که من اواخر سفر فهمیدم از یکی از مناطق ونیزه:/

طفلکی خودشم خوب انگلیسی بلد نبود..دو تا لغت نامه دستش بود میخواست سر قیمت چونه بزنه...متاسفانه اون روز سرما خورده بودم و صدام خروسی شده بود و جو هم سنگین بود نشد باهاش کانورسیشین داشته باشم:دیی

راستش و بخوایید به اصرار یکی از دوستام که همون لحظه مثل ندید پدیدا در جریان هم سفر شدنم با یه پسر مو فرفری طلایی شلخته ی ایتالیایی قرار گرفته بود ازش عکس هم گرفتم:/

ینی اون عقب نشسته بود من جلو..گوشی و برعکس کردم

گذاشتم رو تایمر😂😅

نگم که چه استرسی و متحمل شدم...تو یکی از عکسا مستقیما داشت به دوربین نگاه میکرد..یه کم ترسیدم که نکنه فهمیده باشه و بعد از پیاده شدن خفتم کنه:/😂

بقیه حرفا بمونه واسه بعد..الان یه کم خجالت میکشم از بیان..حس بنده ای رو دارم که فقط،موقع سختی ها و مشکلات نماز میخونه و دعا میکنه:))

 

+امیدوارم هیچ آدم خوش بینی اونقدر تو زندگیش بد نیاره که تمام اعتقاداتش در مورد خوش بینی بر باد بره:)

 

++کم کم داره یه هفته میشه که اینترنت نداریم..دلم نمیخواد عادت کنم به نبودش ولی واسه معتادین به این عرصه لازم بود یه مدت دور باشن از فضاهای مجازی..

ولی خب خیلیا کارای واجب دارن ://

راستی اگه سایتی واسه دانلود فیلم و آهنگ میشناسید ممنون میشم معرفی کنید بهم (:

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۲۲:۴۹
حیات ..

میگفت من بچه ی آخرم

پدر و مادرم قرار بود منو بدن به دایی و زن داییم که بچه دار نمیشدن ولی خب وقتی به دنیا اومدم به دل بابام نشستم و نگهم داشت

سر دانشگاه رفتنمم کل فامیل و مشاور و معلم بسیج شدن که با بابام صحبت کنن تا رضایت بده وگرنه میگفت دختر و چه به دانشگاه راه دور...هرچند که فقط استان خودمون و زدم

گفتم اوهوم..اون مشکلی نداشت با اومدنت ؟[منظور از "اون" یار شخص مذکوره که یه ریز باهم حرف میزنن]

گفت یه کم غر زد و سختش بود که خودش بمونه پشت کنکور و من برم دانشگاه ولی خب طبق معمول حرف حرف من شد.

پرسیدم چند ماهه باهمید؟گفت ماه؟گفتم خب سال؟:دی

گفت دو روز بعد میشه چهار سال

از وقتی که نهم بودیم:))

وقتی گفت نهم خیلی احساساتی شدم خودااا

نهم آخه:/

ازش پرسیدم عکسشو داری؟

دیدم چپ نگاهم کرد، راستش از حرفم پشیمون شدم..گفتم اصلا نخواستم:/عکسشم مال خودت:/

گفت نهههه...تو خجالت نمیکشی بعد از چهار سال بهم میگی عکسشو داری؟نداشته باشم؟:))

میگفت تو بی تالک آشنا شدیم هیچوقت فکرشو نمیکردم جدی بشه،و خیلی کم باهم رفتیم بیرون چون محل زندگیمون کوچیکه:)

و من هی ازش از خاطراتشون سوال میکردم و هی چشمام قلبی میشد

از روزی میگفت که یارشو با داداش دوقلوش تو خیابون اشتباه گرفته بود

از مدرسه هاشون که نزدیک هم بود و بعد از زنگ آخر کنار مسجد بغل منتظر هم میموندن..

میگفت با پسرای امروزی فرق میکنه

گفتم مرد زندگیه؟:))گفت دقیقا

یه کم تعریف کرد ازش

برعکس همیشه که معمولا حس مثبتی ندارم به همچین رابطه ها

به رابطه ی اینا خیلی حس خوبی دارم،خیلی رمانتیکه به نظرم:)

خوشحالم که عمر این جور روابط تو روستا ها و شهرای کوچیک که دور از تجملاتن هنوز تموم نشده

میدونید؟این توصیه های روانشناسی که میگن انتخاب ۱۵ سالگیتون با ۲۵ سالگیتون یکی نیست و حداقل باید ۲۳ سالت باشه تا واسه ازدواج بتونی جفت چفتتو انتخاب کنی تو این موارد و واسه دختر و پسری مثل ایشون کشکن!:/

همیشه یکی از فانتزیام بود عشق کودکی و نوجوانیم تبدیل به عشق ابدی بشه:/ولی کو عشق:/من تا اونجایی که یادمه تو نوجوونی همش از جنس مخالف فرار میکردم از بس که تو گوشمون خونده بودن گولمون میزنن:))

خوشا آنان که جوونیشون بی عشق به سر نشد:)عشق سالم البته:/

استاد ادبیاتمون میگفت همه لیاقت عاشق شدن ندارن..خدایا لیاقت عنایت:دی

 

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۰۱:۱۱
حیات ..

از ثمره های گرون شدن بنزین میشه به قطع شدن شبکه های مجازی و نشستن هرچه متمرکز تره بنده پای امتحان میان ترم فردا اشاره کرد...به علت گرسنگی و دلتنگی و دلگرفتی قصد دارم سر به بالین نهاده و مطالعه ی بقیه ی مباحث جدید و که تاحالا نخودمشون شوتشون کنم به فردا بعد از صبحونه ی مشتی..خداروشکر امتحان بعد از ظهره

و خداروشکررر که ورود به بیان و قطع نکردن وگرنه رسما دق میکردم:/

هرچند بیان هم حال و هوای قبل و نداره

بارون باشه،شب امتحان باشه‌،حتی تخم مرغ هم تو یخچال نداشته باشی،هم خوابگاهیای بی پایه،سررررد باشه...تلگرام نداشته باشی...اوه تیک ایت ایزی

تنها دلگرمیم سمفونی مردگانه که الان میخوام برم سراغش اصلنم مهم نیست که آقای قاف تا صبح دور یازدهمشو میزنه و لیلا بعد از حل کردن تمرینای اضافی شیرشو خورده و الانم تو خواب نازه

 

+امروز پاییز روی سردشو نشونمون داد...فهمیدیم پاییز فقط خش خش برگای خوشرنگ و بارون نم نم نیست

صدای اعتراضشونو از لابه لای بوق ممتد ماشینا میشد شنید...

به امید روزای گرم و روشن

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۸ ، ۰۱:۰۲
حیات ..

اینجا با هر نفسی که حبیب میکشه صدای خنده ی ۱۰ ۱۲ تا دختر میره بالا

اوایل واسم عجیب بود که واقعا خنده داره یا من افسرده ام که نمیتونم قاه قاه بزنم و به یه پوزخند یا به قول بروبچ لبخند ملیح اکتفا میکنم..نقطه ی عطفم حرف اون دخترسوشرت صورتی کلاه به سری بود که گفت شل بگیررر باباا

و این شد که منم به جمعشون بپوستم هرچند یه موقع هایی یادم میره که زیاد نباید به اصل موضوع توجه کنم :))

 

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۸ ، ۲۱:۲۷
حیات ..

ساعت حدودای ۸ شب بود که با رها کردنِ درِ سنگین و محکم واحد و شنیده شدن صدای ترسناکش زدم بیرون از خوابگاه...و  فقط یک ساعت فرصت داشتم دنبال سیر کردن معده ی بدبختم باشم..

شما میتونید یه آدم گرسنه ی ناهار و صبحونه نخورده ی سرما خورده ی گوشت کوب خورده رو تصور کنید[یادتون باشه چیا خوردم و چیا نخوردم ته پست ارزیابی میکنم]

هوا ملس بود..میتونم بگم عاشق هوای ملسم...ارینایی که نه سرده نه گرم:)

هوای ملس تک نفره است،بله بله ! باید تنهایی تند تند قدم زد و لذت برد..فکر کنم من از معدود دخترایی هستم که آروم آروم راه رفتن تو پیاده رو حوصلمو سر نمیبره ولی خب بازم نمیتونم با بابام هم قدم بشم و به اصطلاحی به پاش نمیرسم..

خب خب داشتم از لذت قدم زدن تک نفره میگفتم..البته اینم بگم تنهایی قدم زدن واسه موقعی خوبه که حوصله ی حرف زدن نداری وگرنه یه رفیق پایه ی دیوونه بازی در خیلی از زمان ها ارجحیت داره...

حال داغون منو جنب و جوش مردم و چراغای روشن مغازه ها از همه مهم تر سکوتی که تو ذهنم حاکم بود خنثی کرد...یعنی از پایین نمودار اومدم وسطش و به قول خارجیا شدم so so

بعد از چند متر قدم زدن به این نتیجه رسیدم که بیخیال فست فود و ازین قبیل آت آشغالا بشم و روی آوردم به آت آشغال دیگری به نام سالاد الویه آماده ی سوپری

میدونم ریسکش بالاست و ممکنه سسش فاسد شده باشه و اصن معلوم نیس تو کارخونه چطور بهمش زدن...تازه توش ژامبونم داره..میدونم ماده ی نگه دارنده داره میدونم املت و نیمرو سالم تره ولی خب طبق معمول این بار هم گوش به ندای قلبم دادم و به قصد خریدش وارد سوپری شدم و تصمیم گرفتم اصلا قیمت نپرسم و فقط کارت بکشم...چون یه چیزی تو ذهنم میگفت امشب شب توعه حیات!امشب فقط کارت بکش!امشب و دانشجو نباش...

از اونجایی که سالاد خالی از گلوی آدم پایین نمیره

چهار گزینه ای معروف" آب ،نوشابه ،دوغ ،دلستر" برام ایجاد شد،و در همون ابتدا آب حذف شد:/نمیدونم چرا وقتی هر بار تو دقیقه های اول حذف میشه بازم دفعه ی بعد میاد تو ذهنم...احتمالا به خاطر مایع حیات بودنشه[هار هار هار]

بگم براتون که دوغ هم همون ابتدا حذف شد به بهونه ی اینکه سردی میاره..

و اما یک راست رفتیم سراغ گزینه ی دلستر...

گفتم: یه دلستر هم بدید آقا..

دیدم دستشو گذاشت رو سیب:/...اوه ..یادم رفته بود اسم لیمویی عزیزم و بیارم

قبل از اینکه سیب و بیاره بیرون با حالت نگرانی گفتم لیموشو بدید:|

 

+لیمو نداریم..انگور بدم؟

 

انگور؟فقط یه بار انگور خوردم که یه طعم شیرینی داشت و دوست نداشتم..واسه من گزینه ی بعد از لیمو هلو بود...من اون لحظه به هیچ چیز جز خوردن غذا فکر نمیکردم:دی 

و اصلا اصلا حواسم به اون پیام بازرگانی معروف نبود

 

گفتم:هلو بدید بی زحمت

 

یه لبخندی اومد رو لبای فروشنده

گفت هلو هم نداریم..استوایی بدم؟:))

 

استوایی؟اصلا یادم نمیومد چه طعمیه..موقعیت ریسک کردن نداشتم:دی

گفتم هیچی نمیخوام آقا:|ببخشید

داشتم حساب میکردم که یهو فروشنده گفت عههه نوشابه ی لیموییشو داریم بدم؟:دی

با چشمان قلب قلبی شده رضایتمو اعلام کردم و خوشحال و شاد و خندان به سمت خوابگاه رفتم:))

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۸ ، ۱۹:۴۱
حیات ..

نمیدونم چرا هر وقت به یاد خود واقعیم میوفتم میام میخونمتون و هوس نوشتن میکنم...چقدر،دوست دارم این حس خوب تنهایی و که در این مواقع دارم..

چقدر بده آدم خودشو یادش بره..و تاثیر بگیره از اطرافش!

بعد یهو چشماشو باز کنه ببینه شده آدمی که اصلا شبیه خود واقعیش نیست..خیلیا همین طوری ظاهرا یه شبه عوض شدن

شده مثل آدمای اطرافش بدون اینکه بدون کی هستن..

یه وقتایی یه تلگنر یادت میاره که چی بودی و چی می خواستی بشی و چی شدی دخترر!!تلنگر که میگم منظورم شکسته...شکست فکری!یا ذهنی!

مثلا مدت ها درگیری یه افکاری میشی و بعد متوجه میشی ای دل غافل همش غلط بود:(

این همه مدت گذشت و تو هیچ رشدی نکردی یا حتی تلاش هم نکردی که رشد کنی..

اینجاست که یاد اون جمله ی معروف زمان کنکور که میگفتن "یه روزی دلت واسه این روزا تنگ میشه"میوفتی و دلت تنگ میشه واسه برنامه منظم هرچند ناموفق و اشتباهی که داشتی:))

میدونید این جور وقتا باید چیکار کرد؟باید کوبید از نو ساخت.

باید برنامه ریزی کرد

باید نوشت

از نقطه ضعفا و قوتا

از آدمای مفید 

وقتی بکوبی از اول بسازی خیلی محکم تر از قبل میشی

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۸ ، ۰۲:۴۱
حیات ..

پارت اول: واسه کسی که حالت نوشته هاش و وبلاگش بیشتر شکل روزنوشت به خودش داره ،سخته بعد مدت طولانی نوشتن....

نمیدونم تا کجا میدونید و من الان از کجا باید بگم...
ولی باید بگم اون دو راهی سختی که توش گیر کرده بودم  خیلی وقته تموم شده و من بالاخره به آرامش نسبی رسیدم:)
هرچند موقعیت های استرس زای زندگیم زیاد شده ولی هیچکودوم مثل فشار کنکور اذیتم نمیکنن..و دلم آرومه..
اگه بخوام از وضعیت خودم بگم در حال حاضر رسیدم به اون وضعیت استقلالی که دنبالش بودم.. ولی تازه فهمیدم که چه خبطی کردم😂
رسیدم به اون تنوع در زندگی که خیلی وقت بود بهش احتیاج دارم...تجربه ی سخت و شیرین و جالبیه...
به گفته ی شیدا که یکی از بچه های فوق العاده سوسوله خوابگاهه بچه های اینجا به دو دسته تقسیم میشن :با اصالت و بی اصالت
بی اصالتا اهل حرکات و کلمات غیر متعارف و جیغ و داد و تا پنج صبح فیلم دیدن و کراش زدن و فلانن
 با اصالتامون برعکس دسته ی اولند...نپرسید جزو کودوم دسته ام..خودمم نمیدوم😅
تازه ما هرشب کنسرت زنده ی سه تار و سنتور و خوانندگی با چراغای خاموش هم داریم 
به طور قطع خوش شانس بودم که با بچه های هنر و موسیقی هم واحدی شدم...

ولی اونا میگن موقع امتحانا میزنید تو سرتون که چرا با ما هم واحدی شدیم به خاطر تمرینای عملیشون..از اونجایی که هممون ورودی جدیدیم اوج هنری بودن بچه های هنر های زیبامون موهای نارنجی و آبی و صورتیشونه و فعلا تیپ و قیافشون هنری اصیل نشده😂
اینجا بچه ها بهم میگن ناتالی
ینی رسما یه سریاشون اسممو بلد نیستن
میگن حالت و چشم و ابروت شبیه ناتالی پورتمنه
حالا من که نمیدونم طرف کیه:/
ولی خب تو بعضی از عکساش یه کم شبیهش بودم
خدا حموم رفتن تو خوابگاه و نصیب هیچکس نکنه که از مکافاته..هر بار مثل اون قدیمیا با ساک حموم واردش میشم..
نگم براتون از مو!!اینجا همه جا مو هست!
حموم ،دست شویی،اتاق،کف سرامیک آشپزخونه:/نکته ی مثبتش  اینه که خوابگاهمون تازه ساخته و تمیزه ولی امیدوارم تا آخرش همین بمونه و بچه ها به گند نکشنش:/
اوایل زیاد حرص میخوردم از بچه های شلخته ولی خب الان بیخیالش شدم
تو خوابگاه و دانشگاه تقریبا از همه جای ایران داریم..
تو همین اتاق فنچولمون هم ترک داریم هم کورد هم مشهدی و شمالی:))

پارت دوم:یادمه پارسال یه سری از بیانیا عازم کربلا بودن..از جمله ی آقای سین
پارسال واسه یه سریا آرزو کردیم که ایشالا سال بعد به آرزوشون که رفتن به پیاده روی اربعین بود برسن...راستش اصلا خبر ندارم کیا عازمن...و کیا میخوان برن..
مادر و پدر و برادر منم میخوان برن:))
یه کم نگران ناامنی عراقم:/ولی خب فقط یه بار بهشون گفتم نرید:/
امیدوارم همه ی اونایی که میخوان برن به سلامت برن و برگردن..
پارت سه:یه جایی و پیدا کردم فندوققققق نگم دیگههه
پر از کتابای شاخ دست دوم:))
واسه منی که زورم میاد پول به کتابی که فقط یه بار میخوام بخونمش و سلیقه ی موسیقیایی و کتابیاییم معیوبه و با هر چیزی حال نمیکنم عالیههه


+شما چه خبر؟حرفی حدیثی سفارشی؟

به زودی میام دونه ی دونه ی پستاتونو میخونم هرچند که از دهن افتاده باشه:)

 

 

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۸ ، ۱۶:۰۹
حیات ..

خدایا تو قول داده بودی! تو اگر زیر قولت بزنی، پس به کجای این جهان می شود دل خوش کرد؟ هان؟ خودت بگو

 

مگر خیلی سال و اندی پیش، وقتی که قرار بود آدم ها را جمع کنی دور خودت، وقتی که قرار بود آدم ها را دعوت کنی به دوست داشتنت و وقتی که میخواستی آدم ها را در اوج سختی که برای به پای تو ماندن به دوش می کشیدند، آرام کنی، خودت نگفتی که بعد از هر سختی،آسانی برایمان می فرستی؟دوبار هم گفتی. یادت هست نه؟

 

 ما سند داریم! نگاه کن! ببین این دست خط توست . تو پایش را با امضای نامرئی خدایی ات امضا کرده ای حتماً! ما ناامید نیستیم خدا جان. هنوز نیستیم! 

 

ما بیشتر از ناامید بودن منتظریم . ما هنوز به تو و حرفت ایمان داریم. ولی خب می ترسیم! ما از ضعف ایمان خودمان می ترسیم. 

 

پس لطفاً و خواهشاً قبل از اینکه همه ی باورهای قشنگمان توی دلمان به باد رود دست بجنبان. همین

#ناشناس

 

 

 

۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۱۷ شهریور ۹۸ ، ۱۸:۰۳
حیات ..

 این روزا منتظر یه اتفاق جذاب یهویی بودم

منتظر برآورده شدن آرزویی که خودتم حواست نیست آرزوته...یا حتی یه اتفاق خوب که منتظرش نبودی..

حتی تو پست قبل هم اشاره کردم بهش:))

یکی دو روز بعدش در ناباورانه ترین حالت ممکن اس ام اس دعوت به مصاحبه و دریافت کردم..مدیونتونم اگر که تو پست قبل برام دعا کردید:)

عاجز بودم از جیغ و داد کردن و خوشحالی پر سر و صدا و ابراز احساسات زیاد...اونقدر کم ذوق بودم که فقط زیر لب گفتم خدایا شکرت...اتفاق جذاب و هیجان انگیزی نبود

اتفاقا سرآغاز استرس و فشار مجدد بود:/

برعکس پارسال که دم به دقیقه سایت و چک میکردم و منتظر بودم..امسال منتظر هیچی نبودم..هیچیِ هیچی

چند روز اخیر کلا درگیر آماده کردن مدارک و اینا بودم

میخواستم پست کنمشون که کارمند اداره گفت مثل اینکه این مدارکی که سایت معرفی کرده کامل نیست و دوباره زنگ بزنید بپرسید که دوباره کاری نشه براتون..

نمیدونم چطور شد تصمیم گرفتیم خودمون مدارک تکمیل شده رو حضوری ببریم تحویل بدیم..و یه گشتی هم تو مرکز استان بزنیم:))

داخل مرکز گزینش پر از دختر پسرای نگران بود..انگار میترسیدن جا بمونن

.نمیدونم چند نفرشون واقعا علاقه داشتن بهش؟!چند نفر از رو ناچاری و به خاطر حقوق دانشجوییشو معافیت سربازیشون اومده بودن؟چند نفر بی تفاوت بودن و تصمیمشون این بود که حالا که افتاده بودن تو این مسیر تصمیمشون این بود دوست داشته باشنش؟

تشخیص دخترای همیشه چادری با اونایی که مثل من تعداد دفعات چادر گذاشتنشون به کل انگشتای دست و پا نمیرسید کار سختی نبود...مخصوصا من که چادر مامانمو گذاشته بودم و کش نداشت،تازه یه کمم برام کوتاه بود و حس میکردم ال استار صورتیم خیلی تو ذوق میزنه:/

البته الان یه چادر دانشجویی خریدم:)

بدون اغراق میگم حتی اگه یه خانم مانتویی میدیدم اونجا ،در میوردم چادرمو:/آخه مانتوم بلند بود و تنگ هم نبود..بی حجاب نبودم که

برادر بسیجی های متظاهرِ پیرهن چهار پنج ایکس لارج پوش هم کم نبودن:))

وقتی وارد سالن اجتماعات شدم یه سریا تازه داشتن فرم پر میکردن و مدارکشون آماده نبود:/ خیلی اتفافی متوجه شدیم که همون جا مصاحبه ی گزینش هم انجام میدن ولی خب اختیاری بود:|

اینو که شنیدم دلم ریخت اصلا:/من امسال با اینکه دینی بالاترین درصدم بود ولی اون درسای احکامشو حذف کرده بودم کلا...نمیدونم چرا با اینکه تا جای ممکن واجبات دینی و انجام میدم ولی نیازی به دونستن اونچنانی احکام تو زندگیم حس نمیکنم 

حالا راه ماهم دور بود..خیلی بهتر بود که همون روز انجام میدادم مصاحبه رو

تو سالن منتظر نشسته بودم و با گوشیم اون نمونه سوالای مصاحبه ای رو که داشتم میخوندم..البته اصلا تمرکز نداشتم...گاهی دور و اطرافمو نگاه میکردم و گاهی زیر لب ذکر میگفتم..کم نبودن بچه هایی که مثل من لباشون تکون می خورد:))

خلاصه نوبت من شد و نگم یراتون که یک ساعت تو اتاق فقط حرف زدم و جواب دادم و توضیح دادم...از ذکر رکوع و سجده بگیر تا عکس پروفایل تو فضای مجازی و مدل پوششم در مجالس زنانه...یکم دیگه سوال میپرسید همون جا قید همه چیو میزدم:/

البته مصاحبه ی اصلی مونده...شنیدم چهار نفر میشینن جلوت و ازت سوال میپرسن:|

حالا نمیدونم چی میشه واقعا

قطعا نصف جمعیت حذف میشن و نصف دیگه به عنوان معلم وارد جامعه میشن..

هرچه بادا باد

شد شد نشد هم نشد

ببخشید که سرتونو در آوردم

تو این روزای حسینی واسه منم دعا کنید رفقا:))

منم دعا میکنم براتون زیاااد

 

 

 

 

 

 

 

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۴۳
حیات ..