تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

تودلیجات

هیچ چیز ابدی نیست...باور کن

بده باد ببره غصه هاتو ^_^

منوی بلاگ

+آبجی؟ 


_هوم؟


+میدونستی چیپس و کودوم کشور تولید میکنه؟


_نه ،کودوم؟


+آمریکااا [با لحن محکم]


_[یک ابرو را داده بالا و با تعجب می نگرر]


+حالا پفک چی؟پفکم نمیدونی؟


_نه پفک واسه کجاست؟


+اسرائیل [چهره ی حق به جانب به خود می گیرد]


_اینارو از کی یاد گرفتی؟[هار هار می خندد]


+رضا (بچه ی فامیل،12ساله،توهمی،خود شاخ پندار ،بسیحی،خود نما،در آستانه ی بلوغ)


_چیپس و که خودمم بلدم درست کنم!!!چرت گفته :/ایرانم چیپس و پفک تولید میکنه...مگه همین چی توز و چالکز محصول ایران نیست؟


+عهه..چی توز واسه ایرانه؟پس بگو چرا کرانچی اینقدر خوشمزست!!




پ ن1: سعی نکنیم چیزای منفی و به هر کس که دوست داریم نسبت بدیم و بعدش بکنیمش تو ذهن بچه هامون حتی اگه خشکه مذهب باشیم...


پ ن2:این کپل من وقتی میخواست کتونی بخره اصلا وارد مغازه هایی که جنس خارجی دارن نمیشد،ینی اولش میپرسید ایرانی دارید بعد میرفت داخل،آخرشم اومده میگه کفش تبریز خریدم فقط نمیدونم چرا روش آرم نایک داره؟:)

انگار اون پیام بارزگانیه که پسر شلوار سبزه میره شلوار بخره بعد میره تو اتاق پرو بعد همه تهش میگن یاشاسین آذربایجان به هدفش رسیده...

یا اون آقای کارگر که یخچال رو میبرد بالا بعد می پرسید شما خبر نگارید؟

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۰۶
حیات ..

اول کاری بگم که ممکنه با این پست انرژی منفی بگیرید،لطفا اگه حساسید نخونیدش 

من هیچوقت آدم منفی بافی نبودم،همیشه سعی میکردم جاهای خوب ماجرارو ببینم..همیشه امید داشتم به روزای خوب،تو مدرسه و خانواده‌ همه میدونستن اینو،..منم از خودم تعریف نمیکنم،اینا حرفای بقیست ...ولی الان هرچی رفتم جلو نرسیدم به روزای خوب خودم..انگار دارم درجا میزنم..

الان که دارم اینو مینویسم دو سه روز از دیدن کلمه ی مردود رو سایت می گذره و تنهای تنها دارم یه عصر تراژدی شهریوری و می گذرونم..بغضای تو گلوم هم فقط و فقط قورت میدم..

مامانم به این قورت دادن بغض میگه اعتماد به نفس...ولی من میگم کنترل نفس،آخه به هیچی اعتماد ندارم

میدونم هرچیزی که آدم و نکشه قوی تر میکنه،ولی من میترسم آخر عمرم برسه و شده باشه یه غول سر سخت که همه ی عمرشو داشت قوی تر میشد..پس کی میشه من یه تابستون آفتابی و بدون هیچ دغدغه ی ذهنی در حالی که دارم یخ در بهشت اخته رو سر می کشم بگذرونم؟راحتی من کی میاد؟حکمت این موهبتایی که داره واسم نازل میشه رو نمیدونم چیه،شاید اگه اون روز تو حوضه آفتاب مستقیم نمیخورد تو کلم و کلاس ماهم کولر داشت ریتم این بدآوردنا آروم تر میشد..شاید اگه وقتی سه ساعت مونده بود تا مهلت انتخاب رشته تموم شه یواشکی یه سری از رشته هارو حذف نمیکردم الأن نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت چون همه بهم تبریک میگفتن ولی ته دلم راضی نبود..

جمله ی"من هرچی از خدا خواستم بهم داده" رو تو زمان های متفاوت هم از مامانم شنیدم هم از بابام..هم از مادری که با همه ی احساسات لطیفش میگفت برو همین دانشگاه آزاد خودمون یه چیزی بخون راحت شی،پیش خودمونم هستی...هم از پدری که با لحن محکمش میگفت برو همه درارو رو خودت ببند،گوشیتم بنداز تو گاو صندوق بشین یه بار دیگه با جدیت شروع کن،هنوز جوونی..آزاد همیشه هست..

منم تاحالا به هرچیزی که خواسته بودم رسیده بودم،هرچی از خدا خواسته بودم بهم داده بود،این بار هم صداش کردم ،از ته قلبم صداش کردم،ولی جواب نداد.. دو ساله به طرز عجیبی بد ترین حالت ممکن هر چیزی داره واسم اتفاق میوفته..

میدونید هیچی به اندازه ی اینکه خانوادت به خاطر تو ناراحت و غمگین باشن آدم و نمیشکنه..


+به طرز عجیبی دارم به این فکر میکنم که امسال به جای کنکور تجربی کنکور انسانی بدم،تنها نگرانیم تنوع رشته ی کم و درسای جدیدشه:/

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۱۳
حیات ..

"دریا یکی رو غرق کرد، پس دیگه دریا نریم!"

نمیشه که.. باید اعتماد کنى به زندگى.

دیروز کسى از زندگیت رفت و تو از تعجب گریه کردى..

فردا اگر تنها شدى نباید برات عجیب باشه، عجیب وقتیه که، یکى باهات موند تو هر شرایطى. عجیب یعنى جوونیش رو ببینی، میانسالیش رو ببینی.. و توى پیرى بهش بگى چقدر خوشگل شدى


رهگذرهاى زندگی همدیگه ایم تا وقتى که یک جا، دل رو میزنیم به دریا و تا عمر داریم تو حال و هواتى یک نفر غرق میشیم. عجیب اونه که یا تو یه طبقه بالا، یا من یه طبقه بالاتر از تو، تو دل خاکیم و هیچکس جز من و تو نمیدونه روزگارى، چه روزگارى داشتیم.


#امیرعلى_ق

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۵۰
حیات ..
+کوفت بکنی !!آخه آدم نصفه شبم پی پی میکنه:/
_ببخشییییید [عر عر می گرید]
+حرف نزن!!آخرین بارت باشه هاا منو بیدار میکنیo_O:/دفعه بعد بابات و بیدار کن بیاد تورو بشوره:/
_غلط کررردم [دهانش را یک متر باز می کند]

.
.
.
.

لازم به ذکره که اتاق من بالای سرویسشون هست،و اینا گاها منم سرویس میکنن با اختلافاتصشون:/این بچه خودش یاد بگیره حموم دستشویی بره ماهم راحت میشیم :))
۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۱۹
حیات ..


تو اون شلوغی و هیاهو که همه داشتن صف می کشیدن واسه نماز 

صدای یه پسر کوچولو رو شنیدم که با یه لهجه خاصی داشت به باباش می گفت:
بابا!بابایی!اون لامپه رو اندازه ی خونه ی ماست!!
باباشم انگار از لحن جدی و بامزه ی پسرش خندش گرفته بود گفت نه بابا...در اون حد نیست! بزرگتره:):(
.
.
.
.
نشسته بودم تو حال خودم بودم یه خانم مسنی قرآن گرفت طرفم گفت:قرآن یاد داری؟
گفتم:نه حاج خانم حفظ نیستم
گفت:نع میگوم بلد هستی؟
منم تازه دوهزاریم افتااد گفتم اهاا بله بله بلدم
گفت خو بگیر بخون به نیت من..اسمم مرضیست:))
من:چشم:|||
حاج خانم:واسه خودتم بخون..نصف نصف:))
.

.
.
.
.


۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۲۳
حیات ..

روز جهانی عکاسی و به اونایی که دوربین حرفه ای ندارن ولی بلدن با دوربین 8 مگی گوشیشون عکسای پرفکت بگیرن هم تبریک میگیم:))

و همچنین به اونایی که از همه عکسای خوب خوب میگیرن ولی هیچکس بلد نیست ازشون عکس درست و حسابی بگیره:/



۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۶
حیات ..

تلویزیون داشت یه کلیپ در مورد آزادی اسرا پخش میکرد،

نگاهم بهش افتاد،دیدم داره اشکاشو پاک میکنه...گفتم چیه قربونت برم؟

 گفت خیلی روازی بدی بود،خیلی...

بغضش ترکید،

گفتم منتظرش بودید نه؟

گفت هر گروه از آزاده ها که میومدن،آقاجون میرفت از دونه دونشون با هزارتا امید سراغ گل پسرشو میگرفت،حتی یه بار یکی اشتباهی گفت آخرین لحظه‌ دیده بودتش، گفت احتمالا اونم اسیر شده و برمی گرده،

خونه رو آب و جارو کردیم،آقاجون گوسفند قربونی خرید..فامیلا از روستا اومدن... بچه ها ذوق کرده بودن،منم از خوشحالی اینکه داداش بزرگم داره بر میگرده داشتم بال در میوردم،میخواستم بهش بگم که شاگرد اول شدم،بهش بگم که این چند ماه و با وسایلاش زندگی میکردم و اینقدر به دست نوشته هاش نگاه کرده بودم که کم کم دست خط منم داشت خوب میشد،دوست داشتم تشویقم کنه،از ذوق میمردم وقتی ازم تعریف میکرد،

آخه بین خاله هات فقط من به حرفش گوش میکردم و روسریمو حجابی میبستم،وضعیت درسیمم خیلی بهتر بود...یه رابطه ی خواهر برادری عمیق داشتیم.

از ته دلش آه کشید

اون موقع ها آقاجون در خونه رو قفل میکرد که نره بیرون ،میگفت بشین درستو بخون بچه !تو رو چه به جبهه ؟!داییتم از پنجره پشتی در میرفت تا کارای اعزام و انجام بده،آخرشم بابا بزرگتو تو عمل انجام شده قرار داد،وقتی آقاجون میخواست برگه ی اعزامشو امضا کنه،همه گریه میکردن،داییت التماس میکرد،میگفت نزارید غیرتم جلو ناموسم زیر سوال بره،منو نشکنید...

هیچی نتونستم بگم،آروم چشمای اشکیمو پاک کردم..



+ وقتی دلم میگیره،با داییم حرف میزنم..کسی  که هیچوقت ندیدمش ولی وجودشو همیشه تو زندگیم حس کردم،دلتون نخواد ولی من یه دایی 18 19 ساله ی مجرد خوشتیپ باحال پرسپولیسی دارم که مردونگیش ثابت شدست،مهندس عمران هم میخواست بشه تازه :)

ولی الان اونقدر بهش قول دادم و زدم زیر قولم که روم نمیشه صداش کنم..


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۳۶
حیات ..

من به شدت آدم خاطره بازیم،یعنی حتی از شنیدن خاطره ی تکراری خوک دیدن بابا در کوه برای بار هزارم هم سیر نمیشوم،عاشق نشستن و چای خوردن کنار عمو صمد هستم وقتی با آب و تاب از ماجرای های سفر با تریلری به بندر و گرجستان و عراق و باکو تعریف می کند.عمو صمد همیشه شیرین حرف می زند حتی اگر شکمش روز به گنده تر و پک های سیگارش روز به روز عمیق تر شوند،او خوب بلد است شب های بلند پاییزی در خانه ی مامان بزرگ را کوتاه کند حتی اگر خون در رگ هایش با کمک فنر در جریان باشد،قلبش ناراحت و صورتش خندان است حتی اگر با حقوق ناچیز از کار افتادگی زندگیش را سر کند..

سیبیل هایش!سبیل های جوگندمی اش آنقدر مرتب و کشیده و بلند است که به قول خودش بهنام بانی باید جلویش لونگ بیندازد...

من دوستش دارم مهم نیست اگر او و بابا اکثر حرف های هم را تکذیب می کنند،و گاهی به خاطر تفاوت سبک تفکر بحثشان بالامی گیرد،هرچند در آخر با جمله ی" باجناق که نشد فامیل  " هردو مثل پسر بچه های 7 ساله می خندند و همه چیز یادشان می رود.

من هر بار که ماجرای خاستگاری مامان و بابا را می شنوم مثل همان بار اول غش غش می خندم و در دلم اعتماد به سقف و جسارت بابا را که در حضور ریش سفیدان و پدر بزرگ و پدر پدر بزرگ  تنهایی و با لفظ قلم بحث مهریه و شیربها را میکرد ستاره دار میکنم..مامان همیشه می گوید من اون شب از استرس سکته ی ناقص و زدم اون وقت آقا رفت بود بالای منبر:/

ای کاش میشد همه ی این خاطرات را با لحن خودشان تعریف کنم،هرچند که من برعکس فوامیل حتی یک سر انگشت مهارت خاطره گویی و حتی لطیفه گویی ندارم.

باشد که خاطره بسازیم و به جابذاریم:)


۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۴۲
حیات ..
تصور کنید جمعه باشه،
بارون شر شر بباره 
این دل لامصب هم گرفته باشه
بعد 25 ساعت بیشتر تا تموم شدن مهلت انتخاب رشته نمونده باشه،توام هیچ پشمکی نخورده باشی:)
خوشگل ماجرا ظرفای شام تو آشپزخونست که دارن چشمک میزنن بیا مارو بشور

تنها کاری که برای خنک شدن دلم از دستم بر میاد پاک کردن پیاماو شعرای رمانتیک و عشقولانه ایه که تو گوشیم ذخیره کرده بودم و هیچوقت نشد برای کسی بفرستمشون،ینی نبود که براش بفرستمشون:/بگید دیگه نیاد اصلا،مرسی اه


+زردنویس هم شوهر عمتونه:/
۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۱۸
حیات ..
به یک عدد دستگاه تصمیم گیرنده ی تو جیب جاشوی با منطق و با قابلیت درک احساسات نیاز مندیم.
#فوری

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۸
حیات ..