جمعه, ۹ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۲۳ ب.ظ
خنده ی تلخ که میگن اینه(:(
تو اون شلوغی و هیاهو که همه داشتن صف می کشیدن واسه نماز
صدای یه پسر کوچولو رو شنیدم که با یه لهجه خاصی داشت به باباش می گفت:
بابا!بابایی!اون لامپه رو اندازه ی خونه ی ماست!!
باباشم انگار از لحن جدی و بامزه ی پسرش خندش گرفته بود گفت نه بابا...در اون حد نیست! بزرگتره:):(
.
.
.
.
نشسته بودم تو حال خودم بودم یه خانم مسنی قرآن گرفت طرفم گفت:قرآن یاد داری؟
گفتم:نه حاج خانم حفظ نیستم
گفت:نع میگوم بلد هستی؟
منم تازه دوهزاریم افتااد گفتم اهاا بله بله بلدم
گفت خو بگیر بخون به نیت من..اسمم مرضیست:))
من:چشم:|||
حاج خانم:واسه خودتم بخون..نصف نصف:))
.
.
.
.
.
بابا!بابایی!اون لامپه رو اندازه ی خونه ی ماست!!
باباشم انگار از لحن جدی و بامزه ی پسرش خندش گرفته بود گفت نه بابا...در اون حد نیست! بزرگتره:):(
.
.
.
.
نشسته بودم تو حال خودم بودم یه خانم مسنی قرآن گرفت طرفم گفت:قرآن یاد داری؟
گفتم:نه حاج خانم حفظ نیستم
گفت:نع میگوم بلد هستی؟
منم تازه دوهزاریم افتااد گفتم اهاا بله بله بلدم
گفت خو بگیر بخون به نیت من..اسمم مرضیست:))
من:چشم:|||
حاج خانم:واسه خودتم بخون..نصف نصف:))
.
.
.
.
.
۹۷/۰۶/۰۹